۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

آرزوی محال ....


ایستاده کنار خیابان و داد می زند : بالن آرزو ، بالن آرزو .
می پرسم : چکار می کنه این بالن آرزو ؟
می گوید : وقتی هواش  می کنی ، چشمهات را ببند و یک آرزو کن ، حتما برآورده می شه .
می خندم و می گویم : پس تو چرا هنوز اینجا ایستادی و داری بالن آرزو می فروشی ؟ 
هاج و واج نگاهم می کند و هیچ نمی گوید. 

هیچ نظری موجود نیست: