می گوید : دیشب
توی یه مهمونی اولین عشق زندگیمو بعد از 20 سال دیدم .
اون وقت ها 14 سالم بود...
بقیه اش رو هم خودتون می تونین حدس بزنین . چیزی ندارم
بگم.
تند و تند می پرسم : یک لحظه ضربان قلبت بالا نرفت
؟ داغ نکردی ؟ دست و پایت نلرزید ؟ رنگ از رویت نپرید ؟
حتما زل زدی توی چشمهاش و غرق خاطرات گذشته شدي و با خودت گفتی: چقدر عوض شده،
چقدر بزرگ شده ، چقدر تغییر کرده.
بعدش حس زيباي كنجكاويت گل كرد كه توی اين مدت چي
كارها كرده ؟ درس خونده و دانشگاه رفته ؟ ازدواج کرده؟ شوهرش کیه؟ بچه هم داره ؟
می گوید : نه، هیچکدام
، حس عجیبی بود ، مثل نگاه کردن به شیشه خالی مشروب وقتی که مستی از سر آدم پریده باشد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر