گفتم : بی خیال تر از تو در عمرم ندیده ام .
گفت : من ! بی خیال ؟! و شکلک درآورد.
فرار کرده بود از شهر و دیارش . آواره بود نه مهاجر. گفته
بودند ریش بگذار ، سبیل هایت را هم کوتاه کن. موهایت را هم بزن . یک کارت دانشجویی
قلابی تهیه کرده بودند داده بودند دستش با عکس او و نام یک نفر دیگر. یک گواهینامه
داشت با عکس واقعی خودش و به نام پسر دائی اش. یک کارت پایان خدمت داشت با عکس خودش و
به نام پسر عمویش . یک کارت کتابخانه صادر شده بود با عکس او و به نام پسر خاله اش .
گفته بودند یکی شان را همراه داشته باش، اگر اتفاقی افتاد نشناسندت.
گفته بودند یکی شان را همراه داشته باش، اگر اتفاقی افتاد نشناسندت.
همیشه همه ی کارت ها در جیب کتش بود. می خندید و می گفت: یک سال طول می
کشد بفهمند کدام شان هستم.
یکی دو سالی که گذشت و آب ها که از آسیاب افتاد و یادها که
فراموشش کردند، کارت ها را گذاشت خانه.
وقتی ، بعد از چندی ، یکی که حالا دیگر از یاران نبود ، اتفاقی دید و
شناختش ، شبانه آمدند و بردندش ، بی کارت ، بی کت.
سه سالی از پنج سال حکمش می گذشت که گفتند دیگر اینجا
نیایید، بروید خبرتان می کنیم .
میان وسایلی که تحویل شد ، یک کارت شناسایی بود با عکس و
هویت واقعی .
او را با نام خودش دار زده بودند.
۲ نظر:
سلام
این چی بود؟ واقعی بود؟
ترجیه میدم فکرکنم خیالی بوده!!
آقای صادقی عزیز
متاسفانه واقعی بود و خیلی هم تلخ .
چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ایم ما ملت ایران . چه روزهای وحشتناکی .
ارسال یک نظر