۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

با نام و نشان ....

گفتم : بی خیال تر از تو در عمرم ندیده ام .
گفت : من ! بی خیال ؟! و شکلک درآورد.
فرار کرده بود از شهر و دیارش . آواره بود نه مهاجر. گفته بودند ریش بگذار ، سبیل هایت را هم کوتاه کن. موهایت را هم بزن . یک کارت دانشجویی قلابی تهیه کرده بودند داده بودند دستش با عکس او و نام یک نفر دیگر. یک گواهینامه داشت با عکس واقعی خودش و به نام پسر دائی اش. یک کارت پایان خدمت داشت با عکس خودش و به نام پسر عمویش . یک کارت کتابخانه صادر شده بود با عکس او و به نام پسر خاله اش . 
گفته بودند یکی شان را همراه داشته باش، اگر اتفاقی افتاد نشناسندت.
همیشه همه ی کارت ها در جیب کتش بود. می خندید و می گفت: یک سال طول می کشد بفهمند کدام شان هستم.
یکی دو سالی که گذشت و آب ها که از آسیاب افتاد و یادها که فراموشش کردند، کارت ها را گذاشت خانه.
وقتی ، بعد از چندی ، یکی که حالا دیگر از یاران نبود ، اتفاقی دید و شناختش ، شبانه آمدند و بردندش ، بی کارت ، بی کت.
سه سالی از پنج سال حکمش می گذشت که گفتند دیگر اینجا نیایید، بروید خبرتان می کنیم .
میان وسایلی که تحویل شد ، یک کارت شناسایی بود با عکس و هویت واقعی . 
او را با نام خودش دار زده بودند.



۲ نظر:

صادق گفت...

سلام
این چی بود؟ واقعی بود؟
ترجیه می‌دم فکرکنم خیالی بوده!!

پیر فرزانه گفت...

آقای صادقی عزیز
متاسفانه واقعی بود و خیلی هم تلخ .
چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ایم ما ملت ایران . چه روزهای وحشتناکی .