انگشت های پایت را که یواشکی زیر کرسی دواندی روی پایم وخیره نگاهم
کردی و لام تا کام هیچ نگفتی ، مادر، رو چرخاند سمت سرخی صورتم که رنگ دانه های
انار قاچ شده ی توی سینی گِرد مسی روی کرسی شده بود و با تشر گفت : وقتی
گرمته ، چرا تا خرخره رفتی زیر لحاف! و شاید هرگز نفهمید که آن سرخی از گرما نیست ،
که گلگونی شرم است که دویده زیر گونه هایم و تنم را چون کوره گداخته در آن چهارده
سالگی بلوغ.
بادام های هندی آجیل را که سوا کردی و آرام گذاشتی روی شیب لحاف روی
پاهایم ، تا سُر بخورد و بریزد روی دامنم ، نهایت ابراز عشق بود .چرا که خوب می
دانستم اگر بیشتر از من نباشد ، کمتر هم دوست نداری آن بادام های هندی بی اصل و
نسب را.
اولین قاچ هندوانه را که گرفتی از دست های پیر پدربزرگ و به بهانه ی
وسواس خانوم جان در لکه دار شدن دامن ملافه ی سفید لحافِ کرسی ، آرام سرت را خم
کردی سمت بشقاب ِنشسته در مقابل سینه ی من ، خوب فهمیدم دنبال شریک می گردی نه
برای پی گرفتن رد دندانهایت که لابد دلت خواسته بود شیرینی لب هامان به واسطه ی آن
سرخی سرد بنشیند در کام هردومان.
عدس های بوداده را که دانه دانه سوا کردی با آن سر انگشتان
مهربان از گندم هایی که دوستشان نداشتم و ریختی لای انگشت های نازک من، بوی
عشق بود که می آمد از لابلای سوز بادهای یلدایی درزهای باز پنجره ی چوبی آن خانه ی
قدیمی.
دست هایت که حلقه زدند دور دست های نوجوانی ام که می لرزیدند از آوای
بغض شکسته ی سازِ عموجان و اشکی که نشانده بود آن نوای عشق بر گونه های
پدر به یاد عزیزی سفرکرده در یلدایی دور، حس گرم اعتماد و پناه ، پیچید در دالان
پر پیچ و خم ِدلتنگی هایم.
عمه جان که نیت کرد به قصد فال حافظ ، بالا و پایین پریدن های قلب
عاشق من زیر آن پُلیور کاموایی دستبافت مادرجان را، تنها خدا شاهد بود و بس.
حافظ که بشارت داد از برآمدن کام ، صدای قلب تو را حتی خودِ خدا هم
تاب نیاورد.
چه یلدایی بود آن یلدا.
امان از روزی که ، حافظ دروغ گفت و دست های عمه جان لرزید و موهای
یلدایی پدر، در قمار زندگی رنگ باخت.
امان از روزی که پدربزرگ رفت و خانوم جان پیر شد و پشت کرسی
شکست و تو رفتی و من جا ماندم از تمامی یلداها.
امان از یلدایی که بی تو دیگر هیچ رنگی ندارد ، نه سرخ و نه سیاه .
۲ نظر:
روحشان شاد و یادشان به نیکی.
برای یه متولد شب یلدا خیلی سخته که سالهای دراز شب یلدا را تنها و دور از خونه تحمل کنه. خیلی سخته که شب تولدش بلندترین شب سال باشه و یلدا تا خودِ صبح دور بودن و تنهایی اش را به رخش بکشه.
ارسال یک نظر