برگه ها را که از دست او گرفت ، با تحکّم پرسید :
صبحانه خوردی ؟
دخترک، سرش را از شرم و خجالت انداخت پایین، درست مثل روزهایی که توی کلاس ضعف می کرد و سرش گیج می
رفت ومی خزید گوشه ی نیمکت و تکیه می داد
به کنج ِ دیوار و دست و پایش یخ می کرد و لب هایش می لرزید و رنگش می شد مثل گچ سفید
و با داد و قال بچه ها، معلم می فرستادش دفتر ِمدرسه و خانم مدیر و ناظم می
نشاندندش روی صندلی کنار بخاری و یکی یک لیوان آب قند می داد دستش و دیگری از ته
کیفش ، آب نبات درمی آورد و می گذاشت در دهانش و می پرسید : صبحانه خورده ای؟ و
او می گفت : نه و آن ها، تند و تند تشرش می زدند که تو که این قدر ضعیفی ، چرا بدون
صبحانه می آیی مدرسه تا به این روز بیفتی و در پچپچه های زیر لبی شان غر می زدند
که چه پدرها و مادرهای بی مسئولیتی پیدا می شوند که فقط بلدند بچه پس بیندازند و
به بقیه اش فکر هم نمی کنند و او، همانطور که نشسته بود و تازه داشت مغز استخوان
هایش از گرمای بخاری و فشار خونش از شیرینی آب قند، جان می گرفت، چند بار تا نوک زبانش می آمد
که بگوید ، نه بیچاره مادرش که در تاریک روشنای سپیده از خانه می زند بیرون تا برسد
به سرویس کارخانه ای که اگر یک روز دیر بجنبد، معلوم نیست کِی و با چه هزینه ای ،
آن همه راه را بتواند برود تا آن جا و در این وانفسای بیکاری ، بعد از چند بارتاخیر، عذرش را بخواهند و نان شان را آجر کنند، بی مسئولیت است و نه پدرش که در
شهرستانی دور افتاده، فعله گی می کند برای یک لقمه نان و آن ها فقط هر چند ماه یک
بار می بینندش، آن هم خسته و پژمرده و هیچ هم خبر ندارد از صبحانه و نهار و شام او، بی عارست . اما هیچ نمی گفت و فقط شرمنده می شد و سرش را می انداخت پایین تا دفتردار و
معلم پرورشی و بقیه هم بگویند هر آن چه را دوست دارند و چند لحظه بعد هم یادشان
برود او را و دلسوزی های شان را و او هم آرام سُر بخورد از لای درِ دفتر بیرون و
برود توی کلاس.
یک لحظه تردید نشست در کلامش . اگر راستش را
بگوید لابد باز ملامت خواهد شد و اگر دروغ بگوید، جانی ندارد برای پنهان کردن ضعف
و بی حالی .
سر که چرخاند ، غریبه داشت برگه ها را بالا
پایین می کرد و نامه های منطقه آموزش و پرورش و بهزیستی را پس و پیش می کشید.
آرام گفت : نه .
جا خورد وقتی غریبه در پاسخ به نه ی او گفت :
خوبه .
خونش را که در شیشه کردند برای آزمایش های رنگ و
وارنگ ، تازه فهمید همیشه هم صبحانه نخوردن بد نیست و گاهی حتی آدم پولدارها هم
بدون صبحانه می آیند از خانه های شان بیرون .
البته فقط گاهی .....
البته فقط گاهی .....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر