زنگ زده به دخترعمویش در آمریکا و پشت تلفن اشک
ریخته و با سوزِ دل ناله کرده و کلمه کلمه ذکر مصیبتی را که معلم پرورشی مدرسه شان در باب شهادت علی
اصغر برای این بچه های هفت ساله گفته بوده ، تعریف کرده . آخرش هم سوالی را که در این چند روزه ذهنش را سخت به خود مشغول کرده
بوده، پرسیده : آخه ، من می گم اگه اونا با باباش قهر بودن ، چرا بچه ش را کشتند؟ به
بچه ش چه مربوطه ؟ اون چه گناهی داره ؟ کمی مکث کرده ، پاسخی که نشنیده ، با بغض وهق هق پرسیده ، توچی فکرمی کنی؟ دخترعمو با بی حوصلگی گفته : الان وقت ندارم به این
موضوع فکر کنم ، امشب در مدرسه برای کریسمس جشن گرفته ایم و اجرای کنسرت داریم و من قرار است
ویلون بزنم. هر وقت فکر کردم، جوابش را به تومی گویم وبی اعتنا به اشک های او، خندیده و سرخوشانه رفته.
گوشی را که گذاشته ، گفته : مامان ، من با ملینا
قهرم ، حضرت علی اصغر مرده ، آنوقت آن ها شادی می کنند و جشن می گیرند. خجالت هم نمی کشند.
* نام شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی ، شاعر آزاده ی سبز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر