یکی نشسته آن بالاو پازل ِ بزرگی به شکل گربه را گذاشته جلوی رویش . هر تکه را از گوشه ای
برمی دارد و جایی می گذارد و تا فکر می کند برای انتخاب قطعه ی بعدی، کلی زمان
از دست می رود.
یکی نشسته کمی دورتر و خیره شده به چشم ها و نیمی از صفحه ی خالی را می بیند با کلی قطعات نامربوط و با خود می گوید : چطور می شود این تکه ها به نظم آیند و پازل بشود یک تابلوی زیبا از یک گربه ی اصیل ایرانی. گاهی اخم می کند و گاهی با چشم های از حدقه درآمده ، متعجب می شود از جابجایی هایی که بی معناست.
یکی دیگر نشسته از او هم دورتر، و جز گوش هیچ نمی بیند و گیجی و تعجبش بیشتر می شود از این همه هیاهو و حرکت.
و ما چون قطعات پازل ریخته ایم آن پایین روی صفحه و نه تصویری داریم از تابلویی که تکه های آنیم و نه اراده ای داریم برای ماندن یا رفتن ، تنها چون
بازیچه هایی از این سو رانده می شویم به آن سو و از آن سو به این سو.
خدا برای هیچ مردمی نخواهد ، که آن که آن بالای بالا نشسته ، هدفش ویرانی باشد
نه آبادانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر