از اتاق مدیر بی سواد و کم تجربه ام می آیم بیرون و با آهی بلند می گویم : دلم برای یک مدیر واقعی تنگ شده است.
از جلسه ی مدیر عامل کار نابلد می آیم بیرون و عصبی می گویم : دلم برای یک مدیر عامل کاردان تنگ شده است.
بخشنامه ی قلنبه سلنبه و بی معنی وزیر را می گذارم مقابلم و با دلخوری می گویم : دلم برای یک وزیر با اراده تنگ شده است.
جلسه ی استیضاح وزیر اقتصاد در مجلس را از طریق تلویزیون دنبال می کنم و می گویم : دلم برای یک وکیل باعرضه تنگ شده است .
احکام صادره برای بچه ها را می شنوم و می گویم : دلم برای یک قاضی عادل تنگ شده است.
وزیرکه با اشک و آه ، مجدد رای اعتماد می آورد ، پوزخندی می زنم و می گویم : دلم برای یک دولت راستگو و درست کار تنگ شده است .
می دانم آرزوی محالی است اما دلم ، یک مدیرواقعی نه دروغین ، یک مدیر عامل انتخابی نه فرمایشی ، یک وکیل المله ی ملی نه وکیل الدوله ی دولتی، یک قاضی مستقل نه مزدور و باج بگیر ، یک وزیر مردمی نه دستوری ، یک رئیس جمهور حقیقی نه تقلبی ، می خواهد .
دلم برای یک دولت و یک مجلس و یک عدالت خانه و یک مملکت و یک ملتِ راست گفتار و راست پندار و راست کردار تنگ شده است . آن هم ، خیلی تنگ ......
۱ نظر:
دیدین پشت بعضی از کامیونا نوشته گشتم ندیدمش نگرد که نیست حکایت همین آدمهاست که شما و البته ماهم دلمون میخواد .
ارسال یک نظر