۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

سهمِ او از جنگ ....


پنج ، شش ساله بود. بی تاب و پر جنب و جوش . چسبیده بود به درهای بی آر تی و هر چه مادرش دستش را می کشید بیشتر لج می کرد و تکیه می داد به در . خانم ها که سماجتش را می دیدند تشر می زدند سرِ مادرش . مواظبش باش ، در باز می شود می افتد، بچه ات را جمع کن ، فقط بلدند پس بیندازند، تربیت کردن که بلد نیستند و ......
مادر رو کرد به من ، که آرام ایستاده بودم و تماشا می کردم فقط ، و گفت : خدا به همه بچه ی سالم بده. نعمتی یه والله .
به موهای بور و فِرخورده ی دخترک نگاه کردم و گفتم : واقعا ، باید هزار بار خدا را شکر کرد برای سالم بودنِ بچه ها .
زن آه بلندی کشید و گفت: می بینی چقدر شلوغ می کند . ناشنواست . دوبار گوشش را عمل کرده ایم ، اما هنوز سه عمل دیگر لازم دارد تا بتواند کمی بشنود. خرج و مخارجش بیچاره مان کرده. دو هفته یک بار از رشت می آیم تهران برای مداوا. دیگر توانش را ندارم ، خسته شده ام .
خوب که نگاه شان می کردی ، به اندازه ی خستگی های مادر ، دخترک پر انرژی بود.
پرسیدم : مادرزادیه ؟ زن با دست های چروکیده ، قطره اشکِ گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت : آره، دو تا دختر دارم هر دو همین جورند. شوهرم سال ها جبهه بوده، می گویند تاثیرات بمب شیمیایی و موج انفجار بوده که بچه هایش این طور شده اند . نمی دانم والله .
ته کیفم یک شکلات پیدا کردم و دادم دست بچه. با عجله قاپید و شاد و خندان شروع کرد به خوردن .
زن گفت : عاشق شکلات است . دخترک نگاهم کرد و مهربانانه خندید.
یادم آمد این شکلات را چند وقت پیش ، بچه های بسیج شرکت، به مناسبت گرامیداشت هفته ی دفاع مقدس، تعارف کرده بودند.
دخترک هنوز با لذت شکلات را می خورد و می خندید.

۱ نظر:

جيم انور گفت...

تو بگو، تا کی؟ تا کجا؟ چند نسل باید عزادار جنگی باشد که به مردممان تحمیل شد برای قدرت نمایی بیشتر بعضی ها...
فقط بگو چند نسل؟
به کدامین گناه؟