پنج ، شش ساله بود. بی تاب و پر جنب و جوش .
چسبیده بود به درهای بی آر تی و هر چه مادرش دستش را می کشید بیشتر لج می کرد و
تکیه می داد به در . خانم ها که سماجتش را می دیدند تشر می زدند سرِ مادرش .
مواظبش باش ، در باز می شود می افتد، بچه ات را جمع کن ، فقط بلدند پس بیندازند،
تربیت کردن که بلد نیستند و ......
مادر رو کرد به من ، که آرام ایستاده بودم و تماشا می
کردم فقط ، و گفت : خدا به همه بچه ی سالم
بده. نعمتی یه والله .
به موهای بور و فِرخورده ی دخترک نگاه کردم و گفتم : واقعا
، باید هزار بار خدا را شکر کرد برای سالم بودنِ بچه ها .
زن آه بلندی کشید و گفت: می بینی چقدر شلوغ می
کند . ناشنواست . دوبار گوشش را عمل کرده ایم ، اما هنوز سه عمل دیگر لازم دارد تا
بتواند کمی بشنود. خرج و مخارجش بیچاره مان کرده. دو هفته یک بار از رشت می آیم
تهران برای مداوا. دیگر توانش را ندارم ، خسته شده ام .
خوب که نگاه شان می کردی ، به اندازه ی خستگی های
مادر ، دخترک پر انرژی بود.
پرسیدم : مادرزادیه ؟ زن با دست های چروکیده ، قطره اشکِ گوشه ی چشمش را
پاک کرد و گفت : آره، دو تا دختر دارم هر دو همین جورند. شوهرم سال ها جبهه بوده، می گویند تاثیرات بمب شیمیایی و موج انفجار بوده که بچه هایش این طور شده اند .
نمی دانم والله .
ته کیفم یک شکلات پیدا کردم و دادم دست بچه.
با عجله قاپید و شاد و خندان شروع کرد به خوردن .
زن گفت : عاشق شکلات است . دخترک نگاهم کرد و مهربانانه خندید.
یادم آمد این شکلات
را چند وقت پیش ، بچه های بسیج شرکت، به مناسبت گرامیداشت هفته ی دفاع مقدس، تعارف
کرده بودند.
دخترک هنوز با لذت شکلات را می خورد و می خندید.
۱ نظر:
تو بگو، تا کی؟ تا کجا؟ چند نسل باید عزادار جنگی باشد که به مردممان تحمیل شد برای قدرت نمایی بیشتر بعضی ها...
فقط بگو چند نسل؟
به کدامین گناه؟
ارسال یک نظر