۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

مسافر ِ مهربانی ها ......

دست هیچ یک از آن ها که برای بدرقه آمده بودند، خالی نبود . بسته های زرشک و زعفران بود که روی هم تلنبار می شد و گلیم و قالیچه ی ابریشمی وآیینه وگلاب پاش صنایع دستی ، هدیه های ویژه ای بود که دائی جان و عمو جان و دیگران به چشم و هم چشمی هم ، آورده بودند برای سرِراهی .
مسئول بار فرودگاه امام که گفت : خانوم ، اضافه بار دارید. زیب ساک را باز کرد و هرچه پسته و زعفران و زرشک و صنایع دستی بود، جا گذاشت. 
جانماز ترمه ی مادربزرگ را که هنوز بعدِ سال ها بوی یاس رازقی گلدان سر طاقچه را می داد، گذاشت توی کیف دستی اش و یک دانه بِه را ، که خودش کنده بود از درخت خانه ی خاله جان به یاد عطرِ روزهای کودکی و پیچیده بود توی پنبه که مبادا زخمی شود و عطرش بپرد تا آخر سفر، آرام گذاشت کنارِ جانماز. کتاب حافظ جلد چرمی پدر را گرفت در دستش و سینه ریز نقره ای مادر را که سر عقد هدیه گرفته بود از مادرخدابیامرزش ، زد به سینه ی کتش . تسبیح شاه مقصود پدربزرگ را که انداخت دور گردنش، به آقای متصدی بار گفت : من آماده ام .
دور که می شد ، بوی عشق وعاطفه و مهربانی را می دیدی که موج می خورد و با عطرِخوش بِه می رود به آن سوی آب ها تا به وقت دلتنگی ، بشود خاطرات زیبایی از این سوی آب.

۲ نظر:

Unknown گفت...

یاد خودم می افتم وقتی از ایران بر می گشتم همه هدیه ها را خا گداشتم منزل مادرم. فقط آنها را آوردم که بوی مهربانی داشت

داش ممد گفت...

هرکوم از پست های این وب باید هزارتا کامنت داشته باشه