دستم را می گیرد توی دستهای بزرگش و می خندد و می گوید : کوچولو ، کوچولو ، چه قدر دستاتون بامزه است .
نوک انگشتان پایش را به زور می کند داخل کفش من و با شیطنت می گوید : پا کوچولو.
می خواهم ببوسمش ، سرش را خم می کند تا سینه ، شاید لب هایم برسد به گونه هایش. با تبسمی شیرین می گوید : کوچولوی من.
کنارم می ایستد تا عکس یادگاری بگیریم باهم ، روی نوک دو پا می ایستم تا قدم برسد به سرشانه هایش . با لبخند و احترام، سر خم می کند و موهایم را می بوسد.
نگاهش که می کنم ، قند است که در دلم آب می شود. این همان پسرک پنجاه سانتی من است که وقتی خانم پرستار برای اولین بار نشاند در آغوشم ، خندیدم و گفتم : چه دست و پای کوچولویی دارد، اما انگشتانش کشیده وبلند است ، فکر می کنم بزرگ که شد ، موزیسین بشود .
حالا امروز او شانزده ساله می شود ، و من می شوم مامان کوچولو.
ظاهرا ، کم کم دارد مرد بزرگ خانه ی ما می شود ، پسرک فسقلی آن روزهای ما.
تولدش مبارک .
۳ نظر:
به به ... مبارک باشه ... همیشه کنار هم خوش و خوب باشید
تولد مرد کوچک زندگی شما هم مبارک .امید که این مامان کوچولو شاهد موفقیتهای بیشمار این مرد کوچک خانواده باشد
هیچ وقت دیر نیست برای تبریک و شادباش گفتن... تولد عمو بیلبیلک بزرگ! واقعا مبارک باشه
ارسال یک نظر