۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

آن روزها که ......

هروقت پسرِ یکی ازهمسایه ها می رفت سربازی، مادر بزرگ برای چند روزعزادار می شد. اشک بود که از گوشه ی آن چشمان خاکستری مهربان می ریخت روی گونه های سرخش. همیشه می خندیدیم و می گفتیم : خانوم جان خوب است که خدا فقط یک پسر به شما داده که آن هم بخاطر سن ِبالای پدرش ازسربازی معاف شده ، وگرنه چه می کردی؟
خدا بیامرزآه بلندی می کشید و می گفت : تا مادر نشوید نمی فهمید مادرها چه می کشند. 
حکایت سربازی نرفتن پدرم که اولین فرزند وتنها پسرخانواده بود، خود داستانی بود شنیدنی. ظاهرا زمانی که پدربزرگ خدابیامرزبرای پدرم شناسنامه می گرفته، فقط داشتن پدرکافی بوده برای فرزند که کسی یادی از مادربزرگ هم نمی کند بعنوان مادرِ بچه. اما دوسال بعد که عمه جان به دنیا می آید ومی روند برایش شناسنامه بگیرند، آقای اداراتچی، سِجِّل مادرِ بچه را هم می خواهد. مادربزرگم تا آن روز شناسنامه نداشته، آقای اداراتچی دو ریال می گیرد و یک سجّل درست می کند برای مادربزرگ. از آنجایی که آن زمان ها سجّل کلاً چیزِ بدرد نخوری بوده وهیچ کس هم قرار نبوده نه کوپنی با آن بگیرد ونه ثبت نام برای طرح هدفمندی یارانه ها بکند ونه بخواهد یک تُک پا برود به آمریکا یا اروپا، که نیاز به گرفتن گذرنامه داشته باشد ونیاز به داشتن سجّل برای گرفتن گذرنامه ، درنتیجه سجّلِ مادربزرگ سال ها درصندوق خانه خاک می خورد تا بابای ما که آن روزها بابای ما نبوده و گل پسر آن ها بوده، هجده ساله شود و بخواهند ببرندش اجباری . 
پدربزرگ که سجّل خانوم جان را می دهد دست سرکار استوار، استوارسبیل چخماقی اش را می چرخاند و با تغیّر می گوید: پدرجان، سجّل مادر بچه را بده، این که مال زن دومته . 
واویلایی می شود از داد و قال خانوم جان در اداره ی ثبت احوال فکسنی آن روزها. حالا از پدربزرگ بیچاره ی ما انکار که من یک زن بیشتر ندارم وازسرکار استوار اصرار که مگرمی شود، سجّل نشان می دهد صاحبش، دوسال هم از پسرِتو کوچکتر است، مادر که کوچکتر از بچه نمی شود. 
سردرگمی دو طرف به یک طرف، جواب توبیخ های خانوم جان را دادن به یک طرف، که نفرین دو عالم را نثارِآقاجان بنده ی خدا می کند، که راستش را بگو، من از اولش هم می دانستم  تو مرد بی وفایی هستی.
خلاصه کدام عقل سلیمی جرقه می زند وشکوفا می شود درآن لحظه ،معلوم نیست ،اما بالاخره حدس زده می شود لابد آقای اداراتچی اشتباه کرده وهنگام صدور سجّل عمه جان، سجّل خانوم جان را هم به تاریخ همان روز صادر نموده است وهیچ هم به ذهن خلاقش خطورنکرده که مگر می شود مادرهمزاد دختر باشد؟ 
از هرچه شده وهرچه گذشته که بگذریم، دراین کار دوخیرنهفته بوده که اول، پدرجان ما ازرفتن به اجباری معاف می شود و دوم پدربزرگ جان ما، روسفید بیرون می آید ازاین کارزار ومی رهد ازخوابیدن در مسجد. چرا که آن روزها جزای مرد دوزنه هیچ نبوده جز بیتوته کردن درمسجد، که آن زمان ها، شب ها هم درِخانه ی خدا به روی بندگانش باز بوده و هیچ کس هراس نداشته از دزدیده شدن فرش ها وگلیم ها وقرآن ها ولامپ ها وفانوس ها. وآن روزها، امنیت حاکم بوده درمرزها و درشهرها و درروستاها. و آن روزها، اشک مادرحرمت داشته وموی سپید پدر می ارزیده به هزار وثیقه و ودیعه و وجیهه. وآن روزها، وقتی آقاجان قصه ی مشقت هایش را می گفته به سرکار استوار واین که حالا دیگر تنها پسرش نان آورخانه است که اگر ببرندش اجباری، یک جای زندگی شان می لنگد حتما. مُهر معافی می نشسته برسرنوشت پسر، و آینده اش از این رو به آن رو می شده برای تمام عمر.
وآن روزها، حتی اگر مادری، پسرش را به اجبار نبرده بودند به اجباری، اما دلش می لرزیده برای تمام پسرکان همسایه و فامیل و آشنایان دورونزدیک. وآن روزها، مهربانی ریشه داشته دردل این خاک. 
                                                     وآن روزها، هنوز ایرانی ها، مسلمان بوده اند ونه مسلمانان ، ایرانی.

هیچ نظری موجود نیست: