۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

این روزها ، چرا هیچ کس به فکر گم شدن ما نیست ؟؟؟

مادرم می گوید: سه سالم بوده ،جلوی در نشسته بوده ام که خیابان را تماشا کنم ، اما یواش یواش راه می افتم و دور می شوم و آنقدرمی روم که می رسم اول کمربندی . گریه نمی کرده ام ، نمی ترسیده ام و هیچ حسی از گم شدن نداشته ام.
راننده کامیونی که کناری ایستاده بوده، برحسب اتفاق می بیندم، دستم را می گیرد و می برد به نزدیکترین گاراژی که آن جا بوده . ظاهرا شاگرد یکی از راننده ها از محصل های درس نخوان پدرم بوده، مرا می شناسد و دستم را می گیرد و می برد داخل . زنگ می زنند به مغازه ی شوهر عمه ام که چند خیابان پایین تر بوده .
مادرم وقتی می فهمد گم شده ام که هیچ نشانی از من نبوده است در هیچ جا.
آن روزها نه موبایلی بوده و نه همه خانه ها تلفن داشته . پسر عمه جان زنگ می زند خانه ی همسایه ، آن ها می روند در خانه ی ما. ما خانه نبودیم. همسایه زنگ می زند خانه ی عمه جان. عمه جان می رود سراغ مادربزرگ. مادربزرگ یکی از بچه ها را می فرستد سراغ عموجان. عموجان نبوده ،شاگرد مغازه اش می رود محل کار پدرم. آقای معاون، مستخدم مدرسه را می فرستد به اداره ی آموزش و پرورش دنبال پدرم. پدرم را از جلسه می کشند بیرون و خبر می دهند که من پیدا شده ام. اما اصلا او نمی دانسته که من گم شده ام.
پدرم دنبال مادرم می گردد که خبر دهد پیدا شدنم را. زنگ می زند به خانه ی مادربزرگ مادری ام . مادربزرگ، خاله جان کوچیکه را می فرستد خانه ی خاله جان بزرگه. مادرم آن جا نبوده، خاله جان پسرش را می فرستد شرکت دائی جان. دائی جان ماموریت بوده خارج از شهر. زن دائی هم نشسته بوده آن جا نگران، که چرا دیر کرده. خواهر زن دائی همکار مادرم بوده، زن دائی و پسر خاله می روند در خانه ی او ، خواهر زن دائی جان با شوهرش قهر کرده و رفته بوده خانه ی مادرش . شوهر او هم با زن دائی و پسر خاله راه می افتد به سمت خانه ی مادرزنش . مادرِ زن دائی ناراحتی قلبی داشته، همه را که با هم می بیند می ترسد و از حال می رود. مجبور می شوند ببرندش درمانگاه سر کوچه . و من و مادرم در هیاهوی زندگی آنها گم می شویم.
پسر خاله جان برمی گردد خانه، با خاله جان می روند سراغ همسایه ی ما. خانم همسایه حدس می زند مادرم رفته باشد خیاطی برای پرو لباس.
پسر خاله جان و خاله جان و خانم همسایه می روند در خانه ی خانم خیاط . مادرم با حال زار و نزار نشسته بوده آنجا، نالان و بر سر زنان.خبر سلامتی مرا که می شنود تازه یادش می افتد آنکه گم شده، او بوده و های های گریه می کند.
من نشسته بوده ام توی گاراژ و هر کدام از راننده ها آبنبات و شکلاتی داده بوده اند به من، که پدرم سر می رسد سراسیمه. داد و قال و دعواهایشان یادم نیست. وقتی مرا با هزار سلام و صلوات می برند خانه، تازه با دیدن جای خالی عروسکم، یادم می افتد که او را جا گذاشته ام کنار باغچه ی حیاط خانه ی خانم خیاط و شروع می کنم به دلتنگی . آن قدر اشک می ریزم که پسر خاله جان و پسر عمه جان و دائی جان و عموجان و پدرم شبانه می روند در خانه ی آن ها و عروسکم را باز می گردانند به آغوش گرم خانه و کاشانه .
آن روز همه ی ما گم شده بوده ایم و آن شب همه ی ما پیدا شده ایم .
                             امروز همه ی ما گم شده ایم و هیچ کس نیست که پیدایمان کند.......

هیچ نظری موجود نیست: