۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

وقتی سوراخ موش هم ناامن می شود....

خانه ی خانوم جان سه تا انباری داشت. دوتایش گوشه ی حیاط بودند وبزرگ تر ویکی پشت مطبخ بود وکوچکتر. انباری پشت مطبخ همیشه تاریک بود و کورسوی روشنایی اش از روزنه ای بود در سقف بلندش که در ساعاتی از روز، آفتاب را به انباری میهمان می کرد . کنج تاریک انباری محل امنی بود برای پنهان کردن عروسک ها از دست غیر و چشم نامحرم .و همین کشف بزرگ راه ما دخترکان کوچک را باز کرده بود به زوایای پنهان آن ،اما همیشه خوف دو چیز ریشه می دواند در تن و روح مان . اول تاریکی و دوم ، صدای چرت و چرتی که آن وقت ها می گفتند جن است و بعدترها فهمیدیم ، موش نازنینی است که انباری قلمرو قدرتش است و سیطره ی سلطنتش.
بعدترها که پسر عمه جان بزرگتر شد ورفت کلاس های فنی حرفه ای و دوره ی سیم کشی گذراند وشد مهندس برق فامیل، شیرینی گواهینامه اش شد لامپ 40 واتی که آویخته شد از حنجره ی همیشه فریاد رو به آسمان سقف گنبدی انباری و این طور شد که جای پای ادیسون ماند به یادگار در عمق تمدن کهنسال ایرانی. انباری هم که حالا دیگر با بزرگ تر شدن ما، جای عروسک هایش را داده بود به نامه های عاشقانه ی پنهان پسرک های همسایه، امنیتش از دست رفت برای ما تازه بالغین نوجوان و آسه رفتن ها و آسه آمدن هایمان عیان شد در پیش چشم خلق .
اما مصیبت عظما از روزی آغاز شد که خانوم جان دو عدد فضله موش بی همتا دید درگونی برنج و واویلایی شد خانه از دست موش و آبا و اجداد موش .
گرد مرگ موش نشست بر سروروی خانه وتله موش ها جا خوش کردند درهرگوشه و کنار.
هیچ یادم نمی رود روزی را که برای انتقال اسرار نهان خود به محلی امن تر، وارد انباری شدم و در گوشه ای تاریک ، دو منجوق سرخ کوچک را دیدم که زل زده بود به هرچه نامش شاید آدم باشد و قلبی که در سینه بالا و پایین می پرید ونفسی که به شماره افتاده بود . یک پای موش بیچاره گیر کرده بود در تله و آن که تا دیروز در انباری تاریک جولان می داد و خدا را بنده نبود ، به چنان حال و روز زاری افتاده بود که دل سنگ برایش کباب می شد . اگر چه دلم سخت برایش سوخته بود ، اما نه در من جسارت نزدیک رفتن و رهایی اش بود و نه اعتماد به کسی از بچه ها داشتم که با اعلام عمومی این کشف گرانقدر، مسبب آزادی اش گردم. بزرگترها هم که تکلیف شان از پیش معلوم بود . پس آرام  در انباری را بستم و وداع کردم با موش و هر آن چه در ملک بلامنازعش داشت .
ظاهرا چند روز بعد،خانوم جان فاتحانه،جارو وخاک اندازبه دست،از انباری می زند بیرون بایک موش مرده ی خاکستری وهلهله ای برپا می شود برای این فتح المبین. وتا عصرآن روز، جناب موش وقد وقواره ودست وپا وگوش ومویش می شود نقل محفل خاله ها وخانباجی ها.
سالهای متمادی  از آن روزها می گذرد و دیگر نه از موش نشانی مانده است و نه از خانوم جان و نه از انباری خانه ی خانوم جان، اما، آن نگاه ملتمس وآن عجز گیرافتادن، چیزی نیست که از ذهن و خاطر من برود و نشانی از نشانش نباشد هرگز. مخصوصا وقتی به بعضی ها فکر می کنم و تصور تصویرشان را می کنم در گوشه ی انباری ناامن خانه شان .

هیچ نظری موجود نیست: