۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

غریبه ای در شهر !

 دل کندن را آن ها که دل کنده اند خوب می فهمند.
دل کندن از جایی که جزئی از وجودش هستی.دل کندن از چیزی که تمام وجود تو در آن معنا می یابد. دل کندن از همه چیزهایی که بی آن ها موجودیت تو هیچ تعریفی ندارد به تنهایی .
دل کندن به هر دلیل و در هر زمان هیچ توصیفی ندارد جز دل کندن.همین.
کنده می شود دلت و ریش می شود دلت. کنده می شود دلت و دلتنگی ها روزنه می گشایند در روح و جانت. 
همیشه دل کندن دردناک بوده است و حزن انگیز. زخمی ات می کند و التیام ناپذیر. وقتی دل می کنی و تکه ای از وجودت را جا می گذاری و روانه می شوی به جایی که هیچ جا نیست جز سردرگمی، جز سرگردانی و جز آوارگی .جزرنج و محنت و درد. کنده شده است تمام روح و جانت. تمام هستی ات و بودن ها و شدن هایت.اما دردناکتر و حزن انگیزتر و زخمی تراز دل کندن، وقتی است که دل می کنی و گم می شوی در ناکجاآباد برهوت. رها می شوی. پا در هوا می مانی. غریب غربت می شوی. زیر پا له می شوی. دیگر به هیچ جا بند نیستی. رشته اتصالت پاره شده. بندهای وابستگی ات بریده. تارو پود مهرت گسسته، با هر تلنگری به یک سو پرتاب می شوی. به سوی یک سرنوشت نامعلوم و تقدیری نامعین کمانه می کنی و فراموش می شوی و دیگر از تو حتی یادی نمی ماند در هیچ یادگاری . 
آری ، حکایت دل کندن و گم شدن حکایت غریبی است ، حتی برای من که دگمه ی گم شده ی یک پیراهن بوده باشم در یک خیابان دراز پرهیاهو.

هیچ نظری موجود نیست: