۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

چه روزگار غریبی ......

 چقدر دلم معجزه می خواهد.
چقدر دلم می خواهد مثل آن گذشته ها، دل مان برای هم تنگ شود خیلی زیاد.
چقدر دلم می خواهد مثل آن قدیم ترها، دل مان برای هم شور بزند خیلی زیاد.
چقدر دلم می خواهد مثل آن زمان های دور، بی تفاوت نگذریم از کنار کودکان گل فروش سر چهارراه های پرهیاهوی بی کسی.
چقدر دلم می خواهد مثل آن موقع ها، باز هم نگران شویم از نگاه نگران مادران متکدی کنار خیابان ها با آن نوزادان سیاه و بی جان که به جنازه می مانند. و تا آخر شب، تصویرشان هی بیاید و هی برود درعمق چشمان مان و قلب مان را به درد آورد از این همه بی عدالتی .
چقدر دلم می خواهد مثل آن بچه گی ها، مادربزرگ قابلمه ی غذا را بدهد به دستان کوچک کودکی ما و بخواهد ببریم برای پیرمرد تنها و آواره ی ساکن در گوشه ی حیاط مسجد محل،که فقط خدا درِ خانه اش را به رویش گشوده و پناهش داده در آن وانفسای قحطی انسان و روزی اش را هم خودش می رساند به واسطه ی دستان کوچک ما.
چقدر دلم می خواهد مثل آن نوجوانی ها، به یاد گرسنگان تمام شهر، لقمه های گرم و نرم کتلت مادر، از گلویمان پایین نرود و بشود  بغضی که می خواهد خفه مان کند از این همه بی هوایی.
چقدر دلم می خواهد مثل آن جوانی ها، از غصه ی بی پناهان در زمستان های سرد و آوارگی بی خانمان ها در تابستان های داغ، دل مان به غم نشیند و گرمای مطبوع بخاری را و خنکای دلنشین کولر را بر خود حرام بداند بی هیچ چون و چرا.
چقدر دلم می خواهد مثل آن روزهای دانشجویی، وقتی از کنار قنادی سر خیابان دانشگاه رد می شویم و عطر کیک و نان خامه ای می پیچید در خاطرات کودکی هامان، دل مان بلرزد برای کودک واکسی سر کوچه که از صباح صبح تا غروب شام ، با بوی مهربان شیرینی، ترانه های محلی می خواند و آه می کشد از غریبی و بی کسی.
چقدر دلم می خواهد مثل آن سال های دور، وقتی بوی نان تازه می پیچد در میدان تازه چمن کاری شده ی شهر، دو لقمه اش را میهمان کنیم  لبو فروش سر گذر را که با یک پای مصنوعی، سختش است  برود تا دمِ دکان نانوایی.
چقدر دلم برای انسان تنگ است . چقدر دلم معجزه می خواهد.
به راستی آیا این روزها ، تمام این مهربانی ها به معجزه نمی ماند؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: