۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

رفتن یا رسیدن ، مسئله این است ......


پشت رل که می نشیند همه چیز مهیاست برای شروع  یک روز، جز یک دست لباس جنگ و یک کلاه خود فلزی . پا می گذارد روی گاز. بی هیچ سوال و جوابی. سر اولین چهارراه بوق اعتراضش بلند می شود برای ماشینی که بی هیچ راهنمایی پیچیده مقابلش، فحشی می شنود در پاسخ، ناسزایی می گوید با خشم. دنده را که عوض می کند، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست. می تازاند تا سر چهارراه. چراغ زرد نشانه ی شتاب بیشتر است. می گذرد با بوق ممتد. کمی جلوتر پسرک های گلفروش می دوند به سویی از ترس. زیر لب غرغری می کند به تحقیر. از کنار پارک سر بزرگراه که می گذرد هیچ نمی فهمد زمستان کی رفته و بهار آمده است یا هنوز در تردید آمدن پا می ساید بر زمین گرم؟ کوچه ها را می پیچد دور گردن خیابان ها، برای زودتر رسیدن ها. خیابان یک طرفه را خلاف می رود برای دفع شر ترافیک. آنقدر سراسیمه پیموده راه را، که خروجی دوم  را جا گذاشته پشت سرش. مکثی می کند و نگاهی به پشت سر. فلاشر را روشن می کند و می گازد دنده عقب. برای ماشین هایی که از پشت سر بوق می زنند و چراغ خاموش و روشن می کنند فحش حواله می کند و عابری را که دارد عرض خیابان را با طمانینه طی می کند  آب پاشی می کند با هر آن چه لایق هیچ کس نیست. می تازد برای رسیدن .
پشت رل که می نشیند همه چیز مهیاست برای شروع یک روز، نگاهی به این سو و آن سویش می کند به تماشا. دگمه ای را فشار می دهد با آرامش و آوای گرم موزیک ملایمی می پاشد در فضا. آرام شروع به حرکت می کند بی هیچ سوال و جوابی . سر اولین چهارراه مکثی می کند و سری تکان می دهد همراه با لبخند برای ماشینی که بی هیچ راهنمایی پیچیده مقابلش . دستی تکان می خورد  به نشانه ی عذر خواهی . دستی تکان می دهد به نشانه ی پذیرش. دنده را عوض می کند و می رود تا سر چهارراه. چراغ زرد را که می بیند، آرام می کند، آرام تر. پسرکان گل فروش دوره اش می کنند به تمنا. دسته گل نرگسی می نشیند بر دامانش به تقاضا. تا چراغ سبز شود، عطر نرگس پیچیده در تارو پود وجودش.  به پارک سر بزرگراه که نزدیک می شود راهنما می زند و می کشد به سمت راست . کنار خیابان آرام می کند و به تماشا می نشیند جوانه های سبز کوچکی را که روییده اند از جای بوسه ی دانه های برف بر روی شاخه ها. شوق بهار می پیچد در خانه ی دلش. کوچه ها را که می پیچد، بوی محله های قدیمی  یاد کودکی ها را در دلش زنده می کند و ذوق دویدن ها و جهیدن ها. خانه های گرم کوچه ها،عطر زندگی می پاشد در دلش. نفس عمیقی می کشد و می بلعد بوی تمامی شکوفه های زردآلو رابا تمام جان. تابلوی خیابان یک طرفه  هشداری است برای لحظه ای تامل و اندیشیدن. چند متر مانده به خروجی دوم راهنمایش چشمک می زند به هرآن چه شمشاد نشسته در کنار خیابان. لبخند می زند به عابری که می گذرد با طمانینه  از عرض خیابان .می رود برای رسیدن .
زندگی رفتن است. یکی مان می رود به شتاب برای رسیدن، و نمی فهمد چگونه رفت کودکی را ، چه سان می پیماید میان سالی را و از کجا خواهد گذشت پیری را و چشم که می گشاید رسیده است به آخر خط . و یکی می رود به تانی برای رفتن. و می فهمد کودکی شعری است به نرمی و لطافت باران و میان سالی غزلی است به طراوت عشق و پیری قصیده ای خواهد بود به بزرگی غرور .
همه  روزی خواهیم رسید چه بخواهیم و چه نه . مهم رفتن است نه رسیدن.

۱ نظر:

جيم انور گفت...

قبول دارم این تخته گاز رفتن بد است اما باور کن قبل تر ها که این راه را آهسته رفته ام هیچ نبوده...
فقط می خواهم برسم و تمام شود و ... صدای سوت...