۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

هزاران بار تسلیت بر حسرت دیدار .....

در چهارده سالگی پدر بار زندگی بر دوش او نهاده بود و خود شتافته بود به دیار باقی ، نگاه پر توقع مادر و سنگینی انتظارات برادر و لطافت تمناهای دو خواهر کوچکترش را به جان خریده بود برای همیشه ی عمر. از پادویی و خانه شاگردی یک حجره دار در بازار تهران رسیده بود به آقایی یک جواهرفروشی بزرگ و واردات طلای ایتالیایی وصادرات فرش دستبافت ایرانی . دوبار قبل از انقلاب ورشکست شده بود در بازار آن روز و دوباره کمر راست کرده بود و ایستاده بود روی پا با توکل به خدا . یک بار هم در همان سال های اول انقلاب کل دارو ندارش را مصادره کرده بودند و خودش را در بند.آن قدردر زندگی اش کوتاه وبلند شده بود و گرسنگی و تشنگی و بدبختی و بیچارگی کشیده بود که نگو ونپرس. اما هرگز نه از روزگار می نالید و نه از داشته ها و نداشته هایش. هیچوقت از کم و زیاد نمی گفت و از این که چه بوده و چه شده و دوباره چه با او کرده بودند ، اول غریبه ها و بعد ترها آشنایانش .تنها و تنها از یک چیز زندگی سخت دلگیر بود و دل شکسته ، آن هم بدجور، و آن چیز هیچ نبود جز چشم به راهی مادر پیرش که در انتظار او چشمش به در مانده بوده و درست ده دقیقه قبل از رسیدن او جان به جان آفرین تسلیم کرده بوده است . سال پیش که در هشتاد سالگی روانه بیمارستان شد و حالش وخیم ، درست یک روز قبل از فوتش به عزیزی گفته بود تمام عمر هشتاد ساله ام با خوب و بدش ،یک طرف، حسرت رسیدن ده دقیقه زودتربر بالین مادر بیمارم یک طرف.
امروز که خبر درگذشت پدر مهندس موسوی عزیز را خواندم بی اختیار اشک به چشمانش نشست ،به یاد او و حسرت دیداری که تا پایان عمر در سینه اش شعله ور بود و وجودش را به آتش می کشید.
مهندس عزیز ، صبرت جزیل و عمرت  دراز باد.

هیچ نظری موجود نیست: