حالم که خیلی بد باشد ، دست به دامن حافظ می شوم .
حمد و سوره ای می خوانم و به شاخه نبات قسمش می دهم وتفالی می زنم . گاه که حالم بدتر از بد باشد، حتی نمی توانم معنای شعری که می خوانم را بفهمم . اما همان خواندن شعر و شاهد سوم را خواندن و شاهد هفتم را خواندن آرامم می کند. گاهی حتی فکرم آن قدر مشغول است که کلمات را هم نمی فهمم ، اما باز می خوانم و باز می خوانم . شاید اگر تلنگری نخورم، ساعت ها بی آنکه متوجه باشم شاهد شهادت بطلبم و شعر هفت را به هفتاد برسانم .
حال امشبم بد حالی است ، شاید از آن حال ها که در تمام طول عمرم ، یکی دوبار بیشتر تجربه اش نکرده باشم .
از آن حال ها که دوست دارم تا خود صبح حافظ بخوانم . دوست دارم حافظ را در غمم شریک کنم . دوست دارم از حافظ نصیحت بشنوم . دوست دارم حافظ پندم دهد که صبور باشم . که بگوید : اندکی صبر ، سحر نزدیک است یا که بشارتم دهد به روشنی و آفتاب .
اما حافظ نه نصیحت به صبرم می کند و نه بشارت فردا می دهد . فقط می گوید :
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد | وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد |
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است | طلب از گمشدگان ره دریا میکرد |
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش | کو به تایید نظر حل معما میکرد |
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست | و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد |
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم | گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد |
بی دلی در همه احوال خدا با او بود | او نمیدیدش و از دور خدا یا میکرد |
این همه شعبده خویش که میکرد این جا | سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد |
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند | جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد |
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد |
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست | گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد |
دل به امید صدائی که مگر در تو رسد ناله ها کرد درین کوه که فرهاد آمد
و شاهد هفتم می گوید:
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد دل دیوانه ی ما را به نو در کار می آورد.
و شاهدها و شاهدها همه دلالت بر یک چیز بیش نیست :
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی می آید.
۱ نظر:
(:
ارسال یک نظر