۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

فروغ ماه می دیدم زبام قصر او روشن .........

حالم که خیلی بد باشد ، دست به دامن حافظ می شوم . 
حمد و سوره ای می خوانم و به شاخه نبات قسمش می دهم وتفالی می زنم . گاه که حالم بدتر از بد باشد، حتی نمی توانم معنای شعری که می خوانم را بفهمم . اما همان خواندن شعر و شاهد سوم را خواندن و شاهد هفتم را خواندن آرامم می کند. گاهی حتی فکرم آن قدر مشغول است که کلمات را هم نمی فهمم ، اما باز می خوانم و باز می خوانم . شاید اگر تلنگری نخورم، ساعت ها بی آنکه متوجه باشم شاهد شهادت بطلبم و شعر هفت را به هفتاد برسانم .
حال امشبم بد حالی است ، شاید از آن حال ها که در تمام طول عمرم ، یکی دوبار بیشتر تجربه اش نکرده باشم .
از آن حال ها که دوست دارم تا خود صبح حافظ بخوانم . دوست دارم حافظ را در غمم شریک کنم . دوست دارم از حافظ نصیحت بشنوم . دوست دارم حافظ پندم دهد که صبور باشم . که بگوید : اندکی صبر ، سحر نزدیک است  یا که بشارتم دهد به روشنی و آفتاب . 
اما حافظ نه نصیحت به صبرم می کند و نه بشارت فردا می دهد . فقط می گوید : 
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان ره دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی‌دیدش و از دور خدا یا می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
و شاهد سوم می گوید :
دل به امید صدائی که مگر در تو رسد                            ناله ها کرد درین کوه که فرهاد آمد
و شاهد هفتم می گوید:
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد                     دل دیوانه ی ما را به نو در کار می آورد. 
و شاهدها و شاهدها همه دلالت بر یک چیز بیش نیست :
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید            که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من            زده ام فالی و فریادرسی می آید.