گفته بود با خنده و شوخی : مادر بسه دیگه . از این همه سال زندگی کردن سیر نشدی . وقت رفتن است دیگر .
شنیده بود با تحکم : پسرم ، آن قدر کوزه ها شکستند و خُم ها ماندند .
دو سال بعد ، در یک حادثه رانندگی جانش را از دست داد و مادرش عزادار پسر 50 ساله اش شد در سن 75 سالگی .
کوزه ی غَره به قدرت شکسته بود و آن خُم که ریشه در خاک پاک داشت ، مانده بود در اندیشه .
کوزه ی غَره به قدرت شکسته بود و آن خُم که ریشه در خاک پاک داشت ، مانده بود در اندیشه .
چرا هیچوقت خود را مستحق عاقبت شوم نمی دانیم ؟
چرا همیشه مرگ حق است اما برای همسایه ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر