۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

باباهای خوب ِشهر ما....

بعد از ده سال که از ازدواج شان می گذرد ، تازه صاحب پسر بچه ای شده اند نازنین و دوست داشتنی .
کودک ،عزیز کرده ی همه ی فامیل است و نفس همه شان به نفس او بند است . با خنده هایش می خندند و با گریه هایش می گریند. همسرش از وقتی این بچه ی کوچک قدم به خانه شان گذاشته ، ماموریت هایش را لغو کرده و از خیر اضافه کاری گذشته تا بیشتر در کنار دلبندش باشد. و خودش هم تا مادامی که پرستار مورد تائید و اطمینانی پیدا نکرده ، سر کارش برنگشته . 
خلاصه یک فامیل است و یک آریا خان دردانه .
تعریف می کند : پریروز حدود ساعت ده صبح ، پرستار بچه زنگ زده و با هراس گفته : خانم ، نمی دانم امروز آقا چه شان شده بود . یک لباس های متفاوتی پوشیدند و کفش هایشان را هم عوض کردند و ......
می گوید : از آنجایی که از حرف های خاله زنکی متنفرم و به اندازه تمام دنیا به شوهرم اعتماد دارم ، کلامش را قطع می کنم و می گویم : ترا خدا ،پروین خانم ، به هرکه این وصله ها بچسبد به محسن نمی چسبد. بس کنید این حرف ها را. حواستان به بچه باشد. کار دارم ، قطع می کنم .
التماسم می کند ترا خدا قطع نکنید ، اول گوش کنید ببینید چه می گویم بعد . اشتباه فهمیدید ، محسن آقا که از آن لباس ها و کفش هایی که فکر می کنید نپوشیدند . اتفاقا برعکس ، یک شلوار جین رنگ و رورفته پوشید و یک پلیور گرم پشمی ، تازه به جای کفش های واکس خورده ی همیشگی هم ، یک جفت کفش کتانی پاره پوره پایش کرد. مثل کسی که بخواهد برود کوه.
می خندم و می گویم : لابد اول میدان درکه قرار داشته با دوست دخترش .
با حرص می گوید : چرا متوجه نیستید ، مگر نمی دانید امروز اول اسفند است  .......
نه موبایل با خودش برده ، نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر . تا شب دلم عین سیر و سرکه می جوشد. به خانه که می رسد، می گویم : آخر مرد، چرا با ما این کار را می کنی . اگر ترا بگیرند من و این بچه چه کنیم ؟ من جهنم ، این بچه چه گناهی کرده که باید بی پدر بزرگ شود؟
می خندد و می گوید : اتفاقا فقط به خاطر این بچه می روم ، بخاطر آینده اش . نمی خواهم فردای او هم مثل امروز ما سیاه باشد .  فقط به خاطر او .

۱ نظر:

جيم انور گفت...

به خاطر آینده. به خاطر همه نسل های بعدی و به جبران تمام ثانیه هایی که برایمان تباه شد و خاکستری که بر باد شد.