۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

تافته های جدا بافته

همکار من در محافظه کاری و جان عزیزی دست هر بنی بشری را از پشت بسته است. در یک خانواده ی  سنتی مذهبی  زندگی می کند و تمام هَم و غَم اش این است که وقتی همسایه ها بنایی دارند، مبادا نخاله های ساختمانی شان پیاده رو مقابل خانه ی آنها را بند بیاورد برای چند روزی وخدای ناکرده ، گرد و غباری بنشیند بر کاشی های حیاط خانه شان . خانه ای که دقیقا در جایی مانند شهرتهران ، چاردیواری اختیاری است . چون در هر طبقه اش ، یکی از برادران با زن و بچه اش زندگی می کنند ودر نتیجه احتمال خطر هر نوع مراوده ای با افراد غیرخودی از بین می رود.
همکار من، دراین فوران اطلاعات و سیلاب جاری اینترنت، جز سیمای ملی نمی بیند و جز سخنرانی های حضرات در جریان هیچ چیز قرار نمی گیرد. نه اینکه موافقشان باشد.اما هنوز هم ترجیح می دهد از آن ها دروغ بشنود تا اینکه صدای آمریکای جهانخوار و بی بی سی پیر استعمارگر را گوش دهد. می شود با جسارت گفت که او با وجود اینکه فقط چهل و شش سال دارد و دارای مدرک کارشناسی ارشد مهندسی از یکی از دانشگاه های معتبر داخلی است و خانه نشین هم نمی باشد و سرکار می آید، اما نگاهش دقیقا مانند یک انسان عهد دقیانوس است که سال ها دور از هرهیاهویی، سر درلاک خویش داشته وغمش، جز غم نان نبوده برای خود و اطرافیانش.
هر صبح که وارد اتاق می شود ازمن که تقریبا شورشی شرکت هستم و مُخبرِاعظم، می پرسد : خُب ، چه خبر تازه؟ و وقتی  مسلسل واربرایش می گویم که: مثلا بیانیه ای صادر شده ویا تقاضایی برای راهپیمائی درخواست شده و یا قراراست اعتراضی صورت پذیرد و یا فلانی فلان حرف را زده و دیگری چنین گفته و ...و .....و، خوب که گوش داد، شروع می کند به پرسیدن. کی ، کجا ؟ چه وقت ؟ بعد می پرسد: فلان آیت الله در مورد این مسئله چه گفته ؟ استقبال چطور بوده ؟ نظر مردم چی بوده ؟ حالا مجوز داده اند ؟ نمی دهند که.... و آخر سر، با یک جمله ی منفی " اما فکر نمی کنم اگر مجوز نداشته باشد ، مردم بیایند ، آن ها خیلی می ترسند ." یا مثلا " شما هم می خواهید بروید ، مجوز نداده اند که ؟ و......." ، منجمد می کند تمام ذوق و شوق گوینده را که در دلش قند آب شده است با توهم آگاه نمودن و به راه راست آوردن یک نفر از همه جا بی خبر با ارائه آخرین اطلاعات موثق ودقیق.
هزار بار پشت دستم را داغ کرده ام که وقتی پرسید : چه خبر؟ بگویم : سلامتی ، گاهی هم موفق بوده ام و با بدجنسی تمام گفته ام : امن و امان. اما این دل شورشی که تحمل این بی خبری ها را ندارد ، بازهم طاقت نیاورده و شروع کرده به بیان اخبارجدید و به روز برای این همکار گرامی. 
همه ی این ها به کنار، که یک جورهایی عادت کرده ایم به این سوال ها و جواب ها در میان اطرافیان مان . اما آن قسمت ماجرا بیشتر ازهرچیز آتشم می زند که روزهایی که قرار است تجمعی باشد سعی می کند دو ساعت زودتر از ساعت اعلام شده از شرکت مرخصی بگیرد واگر هم آن روزبطور اتفاقی برنامه ای داشته باشد،ازهمان اول صبح قرارش را کنسل کند وبا خیال راحت از تصورتیرغیبی که خدایی ناکرده ممکن بوده رویارویش شود، به سر خانه و زندگی اش برود. و فردا صبحش با وقاحت تمام بپرسد : خوب ، بالاخره دیروز چی شد؟ مردم آمدند؟ و اگرنیامده باشند، بگوید: "می دانستم مردم نمی آیند." و اگر آمده باشند، بگوید: "نمی تواند جمعیت اندازه پارسال باشد ." انگار که خودش پارسال در صف اول تظاهرات بوده است .
و من چقدر دلخور می شوم از این آدم ها،که هیچوقت خود را جزئی از مردم نمی دانند و فکرمی کنند مردم تافته ی جدابافته ای هستند که شامل آن ها نمی شود.
و من چقدر دلم می گیرد از این آدم ها که کم هم نیستند . فراوانند . فراوان.

هیچ نظری موجود نیست: