۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

ژاله خون شد....

هی .....توئی که با تیر غیب بی وجدانی ، جان نازنین جوان این مرزو بوم را ستاندی و روحت را به شیطان فروختی .هی .... با تو هستم .......
آیا دیگر هیچ شبی خواهی توانست به آرامش ، سر بر بالین نهی و کابوس مرگ گریبانت را نگیرد؟
آیا دیگر هیچ روزی خواهی توانست نگاهت را به نگاه پسرک جوان نورس ات بدوزی و شاهد شکوفایی اش باشی و یاد نگاه آخر جوان برومند این خاک نقش نبندد در چشمهایت ؟
آیا زین پس دیگر هرگز خواهی توانست اشک همسرت را در بدرقه ی فرزندانت نظاره گر باشی و یاد اشک های مادر این نوگل پرپرشده نیفتی در بدرقه ی سفر آخرت عزیزترینش .
براستی می پنداری با رهایی یک تیر انجام وظیفه کرده ای و بس . که فقط مامور بوده ای و معذور . که اگر عدالتی هم باشد و عادلی ، تاوان در این دنیا خواهی داد و بس .
بدان که دست روزگار غدارتر از تصوری است که در پندارت نقش می بندد و بی رحم تر از آن است که درمخیله ات بگنجد.
بزودی خواهد رسید روزی که آفتاب سلامی دوباره می کند و شاید در آن روز ، بتوانیم ببخشیمت ، اما مطمئن باش که فراموش نخواهیم کرد هرگز ، ژاله ای را که خون شد و خونی که جنون شد و جنونی که ..... مطمئن باش ، دیر نیست آن روز.....دور نیست آن روز ...

هیچ نظری موجود نیست: