۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

حرف آخر ...

از همان اول هم ، دوستدار مرگ بودید ، نه زندگی .
از همان اول هم ، خنده را تقبیح کردید و گریه را تشویق .
از همان اول هم ، ترانه را ممنوع خواستید و مرثیه را آزاد .
از همان اول هم ، کل یوم را عاشورا دانستید و کل ارض را کربلا .
از همان اول هم ، با هرچه جشن و شادی بود جنگیدید و هرچه نام ماتم داشت شد گرامی .
از همان اول هم ، روزهای سیاه عزا،عزیزتر شد و عزاداری ها باشکوه تر.
از همان اول هم ، تیرگی رنگ ِ مزیت شد و رنگارنگی مذمت .
از همان اول هم ، مدعوین پیکر شهید را گرامی تر داشتید تا مشایعت کنندگان عروس و داماد.
از همان اول هم ، خواسته های تان جز این نبود که اندوه لبنان بکشد ما را . و کور شویم در دیدن شادی مردمان ِشاد جهان .
از همان اول هم ، آرزوی رنج ، رویای تان بود و گرد مرگ پاشیده بر دل های ما ، افسون تان .
از همان اول هم ، هرگاه ، حزن و اندوه کم آوردید و مناسبت های عزای تان ته کشید ، پلاک های شهادت را نشاندید در تابوت های چوبی بی نام و نشان و روانه مان کردید به استقبال شهید گمنام . که مبادا گاهی مادری فراموشش شود شهادت جان سوز پسرکش را وخنده ای بر لب نشاند از شیرین زبانی های نوه ی به میراث مانده .
و ما ، این قوم نازک اندیش مهربان پیشه ، از همان اول هم ، به رسم ادب و سفارش پیشینیان مان ، گردن نهادیم  بر تمامی هر آن چه خواستید و شدیم آن چه نباید .
وحالا کار را به جایی رسانده اید که دیگر از پلاک ها هم کاری بر نمی آید برای تان ، که همان پلاک ها هم شده اند دشمن جان تان. و حالا کار را به جایی رسانده اید که شهید و شهادت کم آورده اید و افتاده اید به شهید دزدی . اولی را به نام بسیجی و دومی را  بی هیچ توجیهی .
و ما ، این مردم نجیب ِگردن نهاده به ازهمان اول ها ، اما ، از همان اول هم در اندیشه مان ، باور داشتیم که روزی فرا خواهد رسید که از همان اول ها دیگر از همان اول نباشند . و روزی فرا خواهد رسید که ، حرفِ آخر ، حرف ما باشد و حرف ِ از همان اول ها نباشد....
دیر نیست آن روز ، دور نیست آن روز .........

هیچ نظری موجود نیست: