۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

شاه رفت و درآن هياهوي غريب،هيچکس صداي پيرمرد "بازرگان" را نشيند که گفت: دشمن ما استبداد است….

گوینده ی اخبار ساعت دو بعداز ظهر تلویزیون ملی ایران با صدای رسا می گوید : 
ساعت‏ يك و ده دقيقه بعد از ظهر امروز سه شنبه 26 ديماه 1357 ، اعلیحضرت همایونی ، شاهنشاه آریامهر بطور موقت و برای معالجه بیماری شان کشور را ترک نمودند. و تلویزیون فرودگاه مهرآباد را نشان می دهد وشاه و فرح را . و یک عده آدم اتو کشیده با کت و شلوار و کراوات و عینک دودی بدرقه کننده را . خبرنگار می پرسد : اعلیحضرت برای چه مدت کشور را ترک می فرمایند ؟
شاه با حالتى پريشان، در حاليكه به زحمت جلوی گريه خود را مى‏گیرد، می گوید : "همانطور كه موقع تشكيل اين دولت گفته بودم، مدتى است كه احساس خستگى مى‏كنم و احتياج به استراحت دارم . ضمنا گفته بودم پس از اينكه خيالم راحت ‏شود و دولت مستقر گردد به مسافرت خواهم رفت. اين سفر اكنون آغاز مى‏شود و تهران را به سوى آسوان در مصر ترك مى‏كنم."
از كسانى كه براى بدرقه او به فرودگاه آمده اند خداحافظى می کند. از اعضاى خاندان سلطنتى فقط يك نفر، همسرش فرح با اوست . بقيه همگى در جريان انقلاب ايران را ترك گفته اند .
گوشه ی لب هایما ن به لبخند می شکفد و دل مان غنج می رود و حس شادی دیواره های تن را قلقلک می دهد و روح مان پرواز می خواهد .
عمه جان آه می کشد و ای وای بلندی می گوید.همه شاهد قطره اشک تلخی هستیم که از گوشه ی چشم آقابزرگ  آرام جدا می شود و روی گونه ی چروکیده اش به تانی سُر می خورد و می چکد روی دستان پیرش. سکوت سنگینی در اتاق حاکم می شود.خنده گوشه ی لب هامان می ماسد.از هوای سنگین اتاق که چون بختک فرود می آید، خفه می شود نَفَس آزادی و یکی یکی به بهانه ای می زنیم بیرون. از خانه می زنیم بیرون .
« شاه رفت»  بر دست هاي مردم ، روي ديوارها، پشت شيشه ي ماشين ها و هرجاي ممکن ديگر ديده مي شود، ماشين ها و موتور سيکلت ها با چراغ هاي روشن، بوق هاي ممتد و آهنگ دار مي زنند. روي برف پاکن هاي رقصان ، گل هاي ميخک و دستمال هاي سفيد در حرکت است . مشت مشت شيريني و نقل در هوا می رقصد . هزاران اسکناس که تصوير شاه از وسط آن بريده شده ، دست به دست مي شود و تیتر روزنامه ی کیهان می شود کلاهی بزرگ بر سر مردم .
ما تا شب درخیابان ها می مانیم  و آقابزرگ همچنان چپق در دست و تکیه بر پشتی ، تا خود ِ خود ِ صبح فردا ، می نشیند گوشه ی اتاق و نگاهش را می دوزد به صفحه ی تلویزیون شاوب لورنس سیاه و سفید مبله و خدا می داند چه ها که نمی بیند در آن صفحه ی سیاه خاموش. دیدنی هایی که تداوم سکوت را همچنان حاکم می خواهد برآن اتاق خسته ی دربسته تا تابستان هزار و سیصد و پنجاه و هشت که آقابزرگ در سن هشتاد وپنج سالگی وپس از دیدن دو پادشاه قاجار و دو شاه پهلوی و یک انقلاب و یک جمهوری اسلامی، به رحمت خدا می رود و خوشبختانه در زندگی واقعی اش نمی بیند آنچه نادیدنی است در این روزها .
و حالا بعد از این همه سال ما فکر می کنیم فقط شاید توانسته باشیم ببینیم گوشه ای از آنچه را که آن پیرمرد جهاندیده ، نه  در آن  صفحه ی خاموش تلویزیون که در ضمیر ناخودآگاهش دیده بود وآنقدر نادیدنی بود که تا آخرین روز زندگی اش ، در آن اتاق همچنان سکوت حاکم بود و سکوت حاکم ماند.

۲ نظر:

سید مجیب گفت...

سلام
و حتما ما و پدرانمان بد عمل کردند چون هم بازرگان و هم خمینی در سر رویای مدینه فاضله رو داشتند البته که هیچ وقت نباید فراموش کرد آمریکا دایه ایست برای مردمان مسلمان ایران زمین

جيم انور گفت...

مشكل اينجاست كه ماهنوزهم ياد نگرفته ايم دشمنمان استبداد است بيخود به همديگر مي پريم.
كاش حداقل توي اين همه مدت ياد گرفته بوديم ...به خاطرنسل هاي بعد