گوینده ی شبکه خبر آن قدرغلیظ و از ته حلق می
گوید: قدمت این ساختمان به بالای پنجاه سال می رسید که باورت می شود هر چیزی که
به پنجاه سالگی رسیده باشد باید نیست و نابود شود. و ادامه می دهد که این ساختمان در
سال 41 بنا شده و پنجاه و چهار ساله بوده است، و این یعنی چهار سال بزرگتر از من .
و این یعنی برای من هفت هشت ساله ی شهرستانی که سالی
دوبار با خانواده ام می آمدم تهران تا مادرجان خریدهای فصلی تابستانی و زمستانی اش
را از کوچه برلن و کوچه مهران و دنیس تریکو و باغ سپهسالار و فروشگاه فردوسی و
بازار کویتی ها و فروشگاه ایران آن روزها بکند ، پلاسکو حکم نوجوان یازده دوازده
ساله ای را داشته که به خوبی می توانست دل و دینم را برباید بی آن که بدانم، و هوش از سرم بپراند وقتی از
پشت پنجره ی پیکان زرد قناری پدر زل می
زدم به آن نئون بزرگ سر درش که یک شیشه ی کانادادرای بود و خط به خط نوشابه نازنجی
اش پر می شد تا برسد به بالا و دوباره در یک چشم بر هم زدن تمام نوشابه اش می پرید.
در خیال کودکی هایم همیشه آخر آن نی درون نوشابه به لب های
سرخ زن زیبایی می رسید که تکیه داده بر مردش با سیگار برگی در دست ، دل می برد و
دلبر می ستاند.
و این یعنی آخر رویا ، یعنی قاب عشق ، یعنی
بربادرفته و سینما ، یعنی دیسکو و واریته ی غربی ، یعنی کاباره میامی ، یعنی هتل
هبلتون ، یعنی گوگوش ، داریوش ، هایده ، گلپا ، یعنی میدان شهیاد ، یعنی لونا پارک ، یعنی ساختمان
جام جم و خیابان پهلوی ، یعنی دانشگاه تهران و یعنی تصویر نابی از دلخوشی ها و شادمانی تهرانی
های دهه ی پنجاه شمسی.
پلاسکو برای من نه امروز که آن روزی فروریخت که منِ
عاشق تهران در سالی به این شهر رسیدم که تهرانِ نه چندان خوشبخت بعد از انقلاب وآغشته در خون رفیق، درگیر راکت های صدام بود و موشک های جنگ، وهیچ نئونی که
نشانی از رویا و خیال وعشق باشد نه در سر در پلاسکو که در هیچ کجای این کشور نمی درخشید
برای هیچ دختر دانشجوی جوان بیست ساله و حتی هیچ زن پنجاه و یک ساله ای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر