قاب عینکش را می گیرد به طرف من و خودش را لوس می کند : مامان ،
عینک منو می ذاری توی کیف دستی ات ؟
بلیط ها را می دهد دست من و از توی داشبورت عینکش را بر می دارد و می
گوید : خانوم عینک منو بذار توی کیف، توی سالن می گیرم ازت .
عینک ها را می گذارم توی کیفم ، کنارعینک خودم و روزنامه ی تا
خورده ی صبح وکرم ضد چروک دور چشم و سی دی امیر بی گزند چاوشی و دفترچه ی تلفن
قدیمی و بطری آب معدنی دماوند و خودنویس جوهرافشان یادگاری و فلش مموری 16 گیگ و
هزار خرت و پرت دیگر، و می خندم : اگه کسی امروز کیف منو بزنه ، با خودش فکر می
کنه مال یه پیرزن هشتاد نود ساله است که هم دور را نمی بینه ، هم نزدیک را ، تازه
چشم هاش هم آستیگماته .
پسرک می خندد : شاید هم فکر کنه کیف برای یه آدم چند شخصیتی ست که هم
پسره ، هم زن و هم مرد. و همسرجان ادامه می دهد : شاید هم یه خانوم آلزایمری که
خودش هم نمی دونه کیه .
بند کیف را روی شانه ام جابجا می کنم و به آن آدم حق می دهم که تمام
این فکرها را بکند با این شرط که یادش نرود باربری شغل شریفی ست و پوزخند می
زنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر