پنجاه ساله است و هشت سالی می شود که بعد از کلی دوندگی و بدبختی از شوهرش که در تمام سال های مشترک زندگی شان مایه ی عذابش بوده و زندگی را برایش جهنم مسلم کرده بوده و دست بزن داشته و خیانت می کرده و فحاش بوده و هتاک و دهن بین و شکاک ، جدا شده ، وهر وقت پای صحبتش می نشینی چنان با آب و تاب از معنای واقعی زندگی که در این هشت ساله با دو پسرش چشیده می گوید و افسوس دوازده سال عمرتلف شده اش را می خورد که با تمام وجود باورت می شود پایان تمام شب های سیاه سپیدی بی بدیلی ست و پس هر زمستان سرد و جانفرسا ، بهاری پر از عشق و امید ، و بعد هر گریه ی جانگداز خنده ای دل نواز .
حالا ، یک دفعه ظهرِ امروز وقتی توی شرکت نشسته و دارد گزارشی را که قرار است در جلسه عصرهیئت مدیره ارائه دهد آماده می کند ، یکی از اقوام دورِ شوهرسابقش از شهرشان زنگ می زند و خبر تصادف و مرگ شوهرش را می دهد.
خشکش می زند و مسخ شده ، نگاهش مات و منگ توی صورتم می ماسد و در حالی که نه می بیند و نه می شنود ، قطره اشکی آرام می لغزد روی گونه اش ، و ناباور کیفش را برمی دارد و با صدایی لرزان می گوید : باید بروم ، باید پیش پسرهایم باشم ، و می رود.
ابرِ پشت پنجره سیاهی را می پاشد توی اتاق و دلم می گیرد از سردی حسی که نمی شود فهمید باورمرگ برایش سخت است ، یا این که چنین آدمی هم یک روزی می تواند مرده باشد.
* سهراب سپهری
* سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر