سرتا پا سیاه پوشیده و ریش تُنُگی روی صورتش نشسته . سینی چای بدست می آید داخل و همانطور که با دقت تمام فنجان و نعلبکی را می گذارد روی میز ، زمزمه می کند : روزگار غریبی ست نازنین . روزگارغریبی ست.
نگاه خیره ام را که می بیند ، لبخند تلخی می زند و می خواند : پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر