در مرز پنچاه که باشی، حالا یکی دو سال کمتر یا بیشتر، خیلی حسرت ها می تواند به دلت مانده باشد که آخ اگر فلان می شد و وای اگر بهمان می کردم و دریغ که این گونه نشد و آوخ که آن چنان نگردید و افسوس که بدین سان پیش نرفت و واحسرتا که بدان سان نچرخید.
در مرز پنجاه که باشی خیلی آه های کشیده داری که پشت سرت جامانده و یادشان که می کنی با تمام وجود می خواهی که عقربه ها برای یک بار هم که شده به عقب برگردند و امروز را به جای فردا برسانند به دیروز.
در مرز پنجاه که باشی خیلی پیش می آید که آرزوهای ناکام بپیچند توی دل یک آهِ بلند و بروند در هیبت دردی جانفرسا که چمدان به دست آمده به میهمانی تا توی خانه ی وجودت جا خوش کند و بماند تا هر وقت که شد.
در مرز پنجاه که باشی گاه حتی می توانی ای کاش هایت را ردیف کنی توی یک طومار بلند و کنارشان از 1 تا ...... را بنویسی به تشخیص اهم و فی الاهم.
در مرز پنجاه که باشی، حالا کمی کم یا بیش، و تقویم روی میزت برسد به 25 خرداد، مگر جز کشیدن یک آه ازعمیق ترین اعماق وجود و افسوس یک امید ناامید شده، کار دیگری می ماند جز خوردن حسرت ای کاش آن شب توی آزادی می ماندیم.
۱ نظر:
عالی بود...یاد تمام حسرتهای گذشته ام افتادم...کاش آن شب توی آزادی می ماندیم...کاش:(((((((((
ارسال یک نظر