سرش پایین بود و سخت مشغول حساب و کتاب. به جیرجیر
لولای در توجهی نکرد، اما سایه ی کسی که ایستاده بود لای درِ نیمه باز سنگین تر از آن بود که بشود نادیده اش گرفت. بی آن که سر
بلند کند به آرامی گفت : بله؟
صدای مردانه ای پرسید : بند کفش دارید آقا ؟؟؟
توی دلش لعنتی فرستاد به خروس بی محلی که حواسش
را با یک سوال مسخره پرت کرده بود، و سرش را با شتاب بلند کرد که به اعتراض بگوید: ای آقا مگر توی مانتوفروشی بند کفش می فروشند، که چشمش افتاد به نگاه همیشه
خندان دوست دوران دبیرستان اش که به یک جرم عقیدتی حبس بود چندین سال.
در یک آن خشم تبدیل شد به اشک و دلش پر کشید به
بیست سال پیش.
آغوش و ماچ و شانه های به هم چسبیده و دست های درهم تنیده و گپ و گفت و یک فنجان چای داغ و یک سیگار مشترک به یاد آن روزها و .....
کمی نگران نگاهش کرد و با اضطرابی پنهان پرسید: می مانی؟، و توی
دلش خدا خدا کرد که بشنود نه. و یک نفس راحت بکشد و خلاص شود از دست وجدانش و تمام.
مرد نگاهش را از چشم هایش دزدید و گفت: خبر
دارم . عیبی ندارد . من هم دوست نداشتم کسی به پای من بسوزد.
سعی کرد ناشیانه لرزش دست هایش را توی جیب های
شلوارش قایم کند و نتوانست . سعی کرد عاجزانه صدایش را صاف تر کند و آن بغض لعنتی
را قورت دهد شاید برود پایین که آن را هم نتوانست. سعی کرد سرش را تا جایی که می
شد خم تر کند که مبادا نگاهش گره بخورد توی چشم های مرد. که این بار توانست، اما دستی
چانه اش را گرفت و صورتش را کشید بالا.
گفتم که عیبی نداره . آمدم فقط این را بگویم . و
دست محکمش را زد به پشتش و بوسیدش و رفت.
...
یادش نمی آمد چقدر گذشته از وقتی که همان طور هاج و واج
ایستاده کنار دستگیره ی درِ مغازه ، پشت آن آویزی که رو به بیرون نوشته شده بود : بسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر