سرخوشانه تکیه داده بود به ستون سردرِ جواهر
فروشی گوهربین توی ولیعصر. چنان آرام و دل قرص، تو گویی آنجا سده ها و سال هاست مایملک آبا و اجدادی اش بوده و هست. سرِ صبحی سوت می زد و تخمه می شکست.
نگاهم که قفل شد روی پارگی سرِ زانوی شلوارش، دو
سمت کاپشن رنگ و رو رفته ی زیب در رفته اش را کشید روی هم و چشم های درخشانش را که
می خندید، دزدید.
به آرامی از کنارش گذشتم و بی آن که بشنود ته
دلم گفتم : حالِ خوش اَت را عشق است . فقط بگو آن لبخند پهن شده روی صورتت پیکسلی
چند؟؟؟
۱ نظر:
سلام.
وچه جاهایی میشه این دل خوش رو پیدا کرد...!
ارسال یک نظر