مادر دستم را کشید و گفت : این کفش ها به درد نمی خورد. جنسش خوب نیست ، گران هم که می دهد . تازه تابستان هم که دارد تمام می شود، کفش روباز می خواهی چکار؟
وقتی با جعبه ی کفش از مغازه می آمدیم بیرون ، قیافه ی هر دومان دیدنی بود.
من به سان فاتحی با چشمانی درخشان و نگاهی پر از خنده، که در اولین مبارزه اش برای به دست آوردن آن چه می خواست پیروز میدان شده بود، واو به سان مغلوبی که رضایت موج می زد در نگاه اخم آلودش از شکست در مقابل حریف قَدَر، و صورتش می خندید از حس پنهان دلش که غنج می رفت از بزرگ شدن دخترش .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر