سرتکان می دهد و می گوید: می
دونی ، دوستش دارم ، اما هیچوقت عاشقش نبودم.
سرش را می گرداند سمت پنجره
و خیالش گم می شود در هیاهوی خیابان.
طوری که آشوبِ دلش طاقت سکوت
نداشته باشد ، خیره برمی گردد و با نگاهی بی تاب ، می پرسد : می فهمی که عاشق بودن یعنی چی؟
بیشتر، از خودش می پرسد تا کسی دیگر.
بیشتر، از خودش می پرسد تا کسی دیگر.
و باز ساکت می شود.
چهره ی مبهوتش آن قدر بی روح
است که خوب می شود فهمید با هر جمله ای که می گوید در دالان تاریک و بی انتهایی از سوال غرق می شود و روزهای زندگی اش یکی یکی ورق می خورد و دنیای گنگی در ذهنش به تصویر درمی آید.
با حسرتی بغض آلود، خسته
و نامفهوم زمزمه می کند : می دونی ، دوستش دارم. مرد خوبیه. اما دلم براش تاپ تاپ
نمی کنه.
تاپ تاپ را با لهجه ی غلیظ
جنوبی می گوید و چادر عربی اش را از روی سر می کشد تا بالای خالکوبی ابروهایش.
.
.
دخترک بی هیچ حسی سرتکان
می دهد و نگاهش خیره می ماند روی نگین برلیان حلقه ی طلایی توی انگشتش.
.
.
اتوبوس به ایستگاه فردوسی
رسیده . هر دو زن میان زمین و هوا پیاده می شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر