می گوید : خوش به حال تان که این قدرمقاوم هستید.
بغضم را به سختی فرو می دهم ونمی توانم بگویم اوضاع استقامتم راباید ازبالش تنهایی های شبانگاهی ام پرسید که بیچاره درهمین چند روزه رنگ و رویش پریده از بس خیس شده و تن به آب داده و لرزیده و خشک شده، و حالا هم از خجالت خودش را گم کرده زیر یک خروار رختخواب، تا مبادا شرمنده شود از رنگ و روی همنوعانش.
تلخ خندی می زنم و می گویم : چه فرقی می کند، مگر چقدر دل می تواند بزرگ باشد که در خود جا دهد این همه دلتنگی را ، برای مسافری که از این شهر می رود و مسافری که از این مُلک می رود و مسافری که ازاین جهان رخت برمی بندد؟
و دل کوچکم بی صدا در خود می شکند و معصومانه می نالد : ای کاش این سخت جانی می توانست چاره ای باشد برای اضطراب چشم های نگران و پرتردیدی که با ابهام نگاه هاشان عاجزانه می پرسند: آیا مسافر بعدی این قطار من خواهم بود؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر