امروز وقتی ازهمان اول صبح همکارم تلاش کرد بی هیچ پلک زدنی، خیره بماند به صفحه ی مونیتور و هر نیم ساعت یک بار، نرخ جدید دلار و سکه ی تمام و هر گرمِ طلای 18 عیار را با صدایی رسا اعلام کند، و بچه ها سربسرش گذاشتند و شغل جدیدش را به آقای مهندس دلار تبریک گفتند و شیرینی خواستند، هیچ خنده ام نگرفت.
و وقتی راننده تاکسی در جواب اعتراض خانوم مسافری که می پرسید چرا کرایه ی هزار تومانی را هزار و پانصد حساب کرده ، با پوزخند و لودگی گفت: خانوم چیزی نیست که ، برو شُکر کن که تو ایران زندگی می کنی، وگرنه کجای دنیا با نیم دلار سوار تاکسی می شن آن هم با راننده ی خوش تیپی مثل من؟ بازهم نخندیدم.
اما وقتی عصر، پسرکم با دو تا بربری در دست و یک بغض سنگین در گلو، از در آمد داخل و گفت: مامان، منو دیگه نفرستید برای خریدن بربری، هر وقت می روم و این کارگرها را می بینم که برای خریدن پنج شش تا نان بربری باید چند تا هزاری بگذارند روی پیشخوان نانوایی، دلم می گیرد. و با دیدن اشک حلقه زده در گوشه ی چشم من، بغضش ترکید و شانه هایم خیس شد از نازکی دلش ، تازه فهمیدم حتی اگر در هیاهوی تراژدی این روزها، کمدی هم اجرا شود در صحنه ی نمایش خیابانی، باز هم فرقی نمی کند به حال این مردم که ایفای هر دو نقش آن قدر برای شان سنگین است که بازیگرانش زیرخروارها ماسک لودگی و مسخرگی هم خُرد شوند آرام آرام.
۱ نظر:
من خیلی می ترسم. تمام وجودم پر شده از ترس و دلهره و غصه.
ارسال یک نظر