۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

و ما در تمام این سال ها، خنده ها را گریستیم ...

جای بچه که تو زندون نیست!!!
پاییز 73 بود و جشن پروانه ها. روزهای برگزاری جشنواره کودک و نوجوان ، و اصفهان پر بود از پروانه ها و من و همسر گرامی. ایشان به واسطه ی شغل شان و بنده جهت تفریح و تفنّن. عصر روز دوم جشنواره، قراربود کلاه قرمزی و پسر خاله  برای اولین بار از قاب کوچک تلویزیون خانه هامان بیایند روی پرده ی نقره ای سینما. 
درست اسم سینما یادم نیست ، اما خوب یادم مانده که در همان حوالی زاینده رود بود که آن روزها پر از آب بود و آبادانی. 
توی سینما جای سوزن انداختن نبود. جمعیت از سر و کول هم بالا می رفتند. شاید بشود گفت نصف اصفهانی ها آمده بودند برای دیدن کلاه قرمزی و پسرخاله، البته به واسطه ی بلیط های اهدائی شهرداری و اداره کل ارشاد اصفهان که کارمندانش خواسته بودند از جیب دولت دوست و آشنا و فامیل را میهمان کنند به یک سینمای مجانی. 
خلاصه ما که می دانستیم کلاه قرمزی که هیچ ، ایل و تبارش هم گم می شوند در آن شلوغی ، آرام سُریدیم از سینما بیرون و رفتیم برای تفرج در ایوان عالی قاپو.
حدود ساعت 11 شب، پس از صرف یک شام جانانه و درحال بازگشت به هتل، مقابل سردر اصلی سینما، با این نوشته مواجه شدیم که << سئانس ویژه "کلاه قرمزی و پسرخاله" ، ساعت 12 شب >>
یک ربع به دوازده، ما دو آدم حدود سی ساله ی بزرگسال بدون آن که وقتِ خواب هیچ بچه ای مزاحم مان باشد در آن وقت شب، در حالی که کودکان درون مان را سفت در آغوش گرفته بودیم و به دست هایشان هم یک بسته پفک نمکی و یک بسته پاپ کورن که البته آن روزها اسمش بی تربیتی بود داده بودیم، وارد سالن سینما شدیم. چه کیفی داشت تا ساعت 2 نیمه شب نصیحت کلاه قرمزی به الاغ عزیز شنیدن و به نان و نفت خریدن پسر خاله خندیدن و چیپس و پفک خوردن.
و دیروز دوباره درست بعد از 18 سال، من و همسر گرامی دست های کودکان درون مان را گرفتیم در دست هامان و رفتیم برای دیدن کلاه قرمزی و بچه ننه. درحالی که بچه ننه ی خودمان مانده بود خانه جهت مطالعه ی دروس پیش دانشگاهی و تلاش و تقّلای آمادگی برای دوئل کنکور.
18 سال عمری است برای خودش. چه روزها که رفته و نرفته، بغض شده بر دل هامان، و چه قصه ها که گفته و ناگفته، نیمه تمام مانده در این سال ها. دیروز اما وقتی آقای مجری با آن ردِّ تازیانه ی عُمر بر چهره ، رو به حضار شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت و سرنوشت ناتمامِ تمامی ما، و پسر خاله در مقام یک وکیل مجرّب، پشت تریبون دادگاه حاضر شد و همه حتی منشی های دادگاه هم به احترام او و شاید منطق خدشه ناپذیر تمام این سال هایش از جا برخاستند و او هم درست مانند تمام وکلایی که این روزها پشت میله ها به انتظار عدالت و حقّ، مو سپید می کنند ، سینه صاف کرد و از بخشش و مهربانی و دوستی ها گفت و ما داشتیم هقّ هقّ گریه می کردیم و به پهنای صورت اشک آبشار می شد روی گونه هامان، تازه فهمیدم حتی اگر همه ما در تمامی این سال ها تلاش کرده باشیم کودک های درون مان را دور نگه داریم از تندباد حوادث و گردبادهای بلا، و حتی اگر کلاه قرمزی ها هیچ پیر نشده باشند درتمام این سال ها، واقعیت جز این نمی تواند باشد که پسرخاله ها روز به روز شکسته تر شده اند در هجوم بی عدالتی ها و نامردمی ها. یادمان نرود حواس مان بیشتر به آن ها باشد، به پسرخاله های تنها و غمگین وجودمان.
..................................................... 
اصلا مگر سینماها برای همین تاریک نیست که کسی اشک ِ آدم بزرگ ها را نبیند؟؟؟

۲ نظر:

مهتا گفت...

آخی..

صادق گفت...

وچه اصراری دارید شما برای اینکه اشک مرا دربیاورید...