نگاهش می کنم و می
گویم: امروز نمی خواهم مراقب و حامی من باشی. می خواهم فقط همراهم شوی.
دستش را می فشارم
و دستم را می گیرد و با هم می رویم خانه ی باران .
یک قدم من ، یک گام
او، با آن پای تنهایش ، خوب همراهی
است حتی اگر عمق تنهایی های هر دو پای من خیلی عمیق تر از گام های بلند او باشد.
می رویم و می رویم و
می رویم با هم و تنها .
و خیس می شویم از اشک
های غمگین باران که چقدر دلش امروز ، پُر است و پُر است و پُراست از فریاد.
خوب که هر سه ، دلتنگی
هامان را شستیم و بغض هامان را فریاد زدیم و دیده ی دل را به نگاهی پاک عادت دادیم
. من و او، سلانه سلانه برمی گردیم خانه.
می نشانمش گوشه ی
اتاق و لباس نیمه خیس اَم را نشانش می دهم و می گویم : دیدی این بار من خیس
شدم و تو نه ، نازنین چتر من.
تصویری خیالی از
لبخند رضایتش نقش می بندد در ذهن خندانم و من هم می خندم به واژگونه گی لحظه
های امروز .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر