پشت نهارخوری شرکت، پر از گربه است . رنگ و
وارنگ ، بزرگ و کوچک ، زیبا و زشت . سپید و سیاه ، آلاپلنگی .
نهار را که می خوریم از در پشتی می زنیم به دل باغچه
ی سرسبز بیرون برای هواخوری .
گربه ها تا ما را می بینند شروع می کنند به ادا
و اطوار. یکی خودش را لوس می کند و عشوه می آید و دیگری میومیو کنان سراغ غذا را
می گیرد. یکی دم می جنباند و دیگری خودش را کِش می دهد سینه ی آفتاب.
روزهای بهاری هم که تکلیف همه شان معلوم است. چند تای شان در
حال خواندن نغمه های عشق اند و چند تای دیگرشان در حال دیدزدن های عاشقانه.
به ماه نکشیده ولی ، توی ذوقت می زند شکم های آویزان
بعضی شان و می فهمی که در غیاب تو، آن دیدزدن های عاشقانه کار را به کجاها که
نکشانده ، و دلخور می شوی از دستِ آن نازکش
ابدی و آن یارِ بی وفای تجاوزگر که حالا دیگر اثری از آثارش نیست و دلدار را جا
گذاشته با بار سنگینی در دل ، و آن وقت است که تازه دلت می سوزد برای آن همه میومیوهای عاشقانه.
اما ظاهرا گربه ها عادت دارند به این قهر و مِهر
که نه دل شان از این همه بی وفایی می گیرد و نه حوصله شان از این همه تنهایی سر می
رود . صبوری می کنند تا بچه های شان دندان گیر شوند و بعد هم یکی یکی کوچ شان می
دهند به دیاری شاید خیلی دور لابد با امید به سالی دیگر و یاری دیگر.
گاهی فکر می کنم چه ذات غریبی دارند این گربه ها
، حتی اگر نام یکی شان ایران باشد.
* به بهانه ی مذاکرات استانبول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر