عشق را
بدون بزک میخواستیم
دنیا را بدون تفنگ
…………….
روی دیوارهای سیاه
گل سرخ نقاشی کردیم
رهگذران به ما خندیدند
به ما خندیدند رهگذران
ما فقط نگاه کردیم
………………
جادهها
دور شهر گره خورده بودند
در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم
قطاری که ما را از این جا نبرد
قطار نیست
“ رسول
یونان”
۱ نظر:
1 - سلام
2 - از لطف شما متشکرم
3 - این شعر چرا اینقدر تاریک است؟
4 - شاید هم عینک من مشکل دارد که بعدار این همه سال همه چیز را هنوز هم روشن میبینم!
5 - چرا قسمت ((پذیرش دنبال کنندههای وبلاگ جددی شما جگر مرا خون کرد تا مرا عضو کند؟
6 - بنظرم اینجا گاهی زیادی تند و تیز است، لاید بهنظر شما اینطور نیست!
ممکن است خواهش کنم کمی ((آرامتر)؟؟؟
7 - متشکرم
(این شماره گذاری یعنی اینکه مثلا تصمیم گرفتهام کمی منظم باشم)
ارسال یک نظر