۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

رفتن برای نماندن ......

بار و بندیلشان را بسته اند و دو هفته ی دیگر برای همیشه می روند کانادا. تمام زندگی را به حراج گذاشته اند و از مبلمان تا نمکدان را در معرض فروش گذاشته اند. 
پروانه خانوم را که دربودنشان از کارهای نظافت تا خرید وبچه داری انجام می داد، در رفتن شان کرده اند صندوقدار و مسئول حساب و کتاب فروش اموال . 
می خندم و می گویم : پروانه خانم ، تو نمی خواهی جایی بروی ؟
می گوید : خانوم خدا بزرگ است ، روزی را خودش می رساند. 
می فهمم، نگرانی ته دلش از بیکاری آن قدر هراس در دلش انداخته که حرفم را درست متوجه نشود و منظورم را نفهمد.
می گویم : نه، منظورم کار نیست، که از بس خوبی، همین الان چند نفر سفارش کرده اند معرفی شان کنم برای کار بروی خانه شان. منظورم این است که تو نمی خواهی با خانوم مهندس بروی کانادا؟
سری تکان می دهد و با گلایه می گوید : امان از این مرد، هزار بار به او گفته ام : از وقتی کارخانه را بسته اند، کار دائم که نداری، سواد درست و حسابی هم که نداری . اینجا هم که نه کس و کار به درد بخوری داریم و نه خانه و کاشانه ی قابل عرضی . بیا ما هم ول کنیم برویم یک گوشه ای ، حالا آمریکا و کانادا نشد ،می رویم همین ترکیه بغل گوشمان. اما گوشش که بدهکار نیست ، چسبیده به این خراب شده. نگران آینده این دو بچه ام خانوم . بمانند اینجا چکار کنند ، آخر آخرش می شوند مثل پدرشان آواره و بیکار. 
انتظار این جواب را ندارم و غافلگیر می شوم، در دلم می گویم : من فقط شوخی کردم ، ببین در دل این مردمان چه ها می گذرد و ما خبر نداریم . وای بر ما . وای بر این خراب شده ....

۱ نظر:

Mahta گفت...

جا خالی دادن دقیقا چیزی هست که اینا می خوان !!!!
من رفتم ولی فکر کردم که چی و یه هفته نشد بلیطم عوض کردم و برگشتم.. خوشحالم که برگشتم