۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

زن در سرزمین من .....

مهندس کارکشته ای بود و تقریبا مسن. با سابقه ی 25 سال کارو20 سال مدیریت. منِ 25 ساله نشسته بودم مقابلش برای مصاحبه ی استخدام . نگاهی از بالای عینکش کرد وگفت : دختر، برای چی رفتی مهندسی . آن هم برق . دبیر می شدی ، هم کارت راحت تر بود و هم مناسب تر برای خانم ها. 
با نگرانی از پسندیده نشدن آرام گفتم : آقای مهندس ، این رشته را دوست داشتم .
نگاهی به فرم تکمیل شده ی تقاضای استخدامم کرد و گفت : ازدواج هم که کرده ای . 
جواب دادم : عقد کرده ام . تا سه ماه دیگر ازدواج خواهم کرد. 
با لحن تمسخر آمیزی گفت : لابد ، ماه عسل هم می خواهی بروی . 
با ترس و لرز گفتم : با اجازه شما بله ، فقط یک هفته . 
با خنده ی تحقیر آمیزی گفت : بعدش هم لابد می خواهی بچه دار شوی و بروی مرخصی زایمان. خانم ها همین طور هستند دیگر. نیامده ، هی دنبال مرخصی و بچه ام امروز مریض است و خانه مان مهمان آمده و .... کار کردن شان به درد خودشان می خورد نه اداره. 
صدایم در نمی آمد، جوان بودم و جویای نام و درموقعیتی قرار گرفته بودم که به تصور خود، آینده ی درخشانی برایم به ارمغان می آورد. سرم را با شرم پایین انداختم وسکوت کردم . 
نگاهی به مدارک ضمیمه ی پرونده ام کرد و گویی معدل و دانشگاه محل تحصیل دهان پرکنم ، کمی از تردیدش کاست که اخمی کرد و پرسید : خوب ، کدام واحد می خواهی بفرستمت ؟ خانه ات کجاست ؟ 
گفتم : آقای مهندس ، در حال حاضر خانه ی دانشجویی دارم سمت ستارخان ، اما بعد از ازدواج آدرسم عوض می شود و ..
امان نداد حرفم را تمام کنم و گفت : لابد شوهرت هم یکی مثل خودت است دیگر، کاخ نیاوران که نمی توانی خانه بگیری . نهایت همان پایین مایین ها یک خانه اجاره کنید. می نویسم واحد جنوبغرب. 
خشم و بغضم را با هم قورت دادم و تقریبا با صدای بلند و با قاطعیت گفتم : لطفا مرا به واحد شمالغرب که در میدان ونک است ، بفرستید. 
جا خورد و تعجب کرد از این گستاخی بزرگ. اما لابد چهره ی خشمگین و چشمان تحقیر شده ی عصبانی ام خیلی ترسناک بود که بی هیچ سوال اضافی دیگری، روی تقاضایم نوشت : محل خدمت، واحد شمالغرب . 
کاملا اتفاقی،خانه ای که بعد از ازدواج اجاره کردیم در همان منطقه ی نیاوران بود. و بازهم کاملا اتفاقی ، ایشان مدیر واحدی که من در آن جا کار می کردم شدند و بنده هم یکی از پرکارترین و ساعی ترین مهندسان شرکتش .
تقریبا بیست سال از آن روزها می گذرد. او بازنشسته شده است و مسئول یک شرکت پیمانکاری که برای تائید کارهایش نیاز به امضای من دارد. و من مانده ام و حفظ حرمت بزرگترها.
هر چقدر هم که از او دل چرکین باشم، اما یک چیزرا، همان روز اول ،خوب از او آموخته ام ، که من یک زنم . یک زن ، که برای به دست آوردن  کمترین حقوق اش باید بجنگد. هرچند موفق باشد ، هرچند بهترین .
روزمان مبارک باد.

۲ نظر:

Unknown گفت...

هر سال دو سه روز حداقل به شما تعلق داره. روز مادر، روز جهاني زن، روز تولد، سالگرد ازدواج، با اينحال خيالي نيست . خرجي كه نداره، روزتان مبارك

هم خاطره با مزه اي بود، هم عكس زيبايي آپ كرده ايد.

جيم انور گفت...

شاید همه موفقیتت را مدیون همان لحظه ای هستی که خودت را از تحقیر رها کردی.
مدیون آزادی خودت از دست خودت