نازی فقط گربه ی آقابزرگ نبود،تاج سرش بود وعزیز دلش. سرِ سفره ی نهار که می آمد ومی نشست کنار آقابزرگ، گوشت های آبگوشت سهمش می شد وسرشام ، تریت نان با آب خورشت مسمای چرب و چیلی . صبحانه اش هم نان با پنیر لیقوان اصل بود که نوش جان می کرد با کمی شیر . خلاصه خانومی بود برای خودش در آن خانه ی آبا واجدادی که نگو و نپرس .
همانقدر که نازی نزد آقابزرگ ارج و قرب داشت ، در چشم خانوم جان پررو بود و بی چشم ورو. راستش را بخواهید خانوم جان یک جورهایی می خواست سر به تن نازی نباشد و گاهی حتی ما نوه ها فکر می کردیم خانوم جان نازی را به چشم هوو می بیند و حسودی اش را می کند. خلاصه کل کل آقا بزرگ و خانوم جان به خاطر نازی خانوم ، حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی .
هنوز هم بعد از این همه سال، هیچ کدام از ما بچه ها یادمان نرفته صبح روزی را که خانوم جان در نبود آقابزرگ، گربه را پیشت کرد و جارو را طوری پرت کرد طرفش که محکم بخورد به بشتش و فرار کند هشت دست و پا و بگذرد از هفت پشت بام همسایه ها مثل برق و باد . ضربه آنقدر کاری بود که همه به اتفاق گفتیم نازی برای همیشه می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند .
اما وقتی بعد از ظهر همان روز، نازی خانوم از لای در نیمه باز نگاهی کرد توی اتاق و وقتی خیالش راحت شد از حضورآقا بزرگ که تکیه داده بود به پشتی و چرت می زد کنار کرسی، وسلانه سلانه تشریف اش را آورد داخل وصاف رفت نشست روی کرسی و با چشمهایی خمار، زل زد به نگاه متعجب و پر از خشم خانوم جان که داشت از کاسه در می آمد و مویرگهایش می ترکید از حرص ، باورمان شد که محبت آن قدرها شیرین است که با هیچ دسته جارویی از دل بیرون نرود.
...........................
این روزها حکایت ما شده حکایت نازی خانوم .(+)
دوست تان داریم و مهرتان از دل مان بیرون نمی رود هرگز....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر