مثل این که دست ناپیدایی باشد که بیست آذر هر سال بکشاندم پای بساط گل فروشی پیرمرد کنارخیابان و زمستان با لبخندی زرد و گرم در دل سپیدی نرگس ها خودش را بیندازد درآغوشم و مست شوم ازعطری که به تمامی خاطره است و بس ، امسال هم بی آن که حتی یادم باشد چه روزی از ماه است ، یک باره سبز شدم مقابل پیرمرد که با شال و کلاه ، زمستان می فروخت و رنگ می فروخت و عطر می فروخت و عشق می فروخت و یاد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر