خوابگرد عزیز در این روزهای سوت و کور وبلاگستان از روزهای داغ وبلاگی گفته و توپ را انداخته زمین تنی چند از دوستان، و ایمایان گرامی یکی از توپ ها را پاس داده زمین من.
و من :
- آن گونه که نقل می کنند وقتی به دنیا آمدم ، اختلاف افتاد در انتخاب اسم برای این دخترک کوچک که اولین بچه و اولین نوه به حساب می آمد. و کار تا بدان جا پیش رفت که پنج اسم پیشنهادی از جانب پدر و مادر و مادربزرگ ها و پدربزرگ ها را نوشتند روی تکه های کاغذ و انداختند روی آب که هر کدام دیرترازهمه رفت زیر آب ، بشود نام من. و بدین سان اسم من شد فرزانه.
- پدربزرگ پدری ام مردی بود بسیار دانا ، دنیا دیده ، سرد و گرم چشیده ی روزگار واهل مطالعه. و اولین باری که ترانه ی الا ای پیرفرزانه ی خانم پریسا را در 12 سالگی شنیدم ناخواسته تصویر پدربزرگ آمد مقابل چشم هایم که آن زمان 82 ساله بود با قدی بلند و صورتی تکیده و آبی چشم هایی درعمیق ترین عمق نگاه.
- انقلاب اسلامی که پیروز شد، تابستانش پدربزرگ رفت و پاییزش خانوم پریسا دیگرنشد که بخواند، و این گونه بود که پیر فرزانه ی من برای سال ها از صدا افتاد.
- نوشتن را از زنگ انشای کلاس سوم دبستان شروع کردم ، دوم راهنمایی مطالب ادبی می نوشتم توی دفترچه خاطرات این و آن ، و سوم دبیرستان نوشته هایم به بلوغ سیاسی،اجتماعی رسیده بود در کنار شعر و عشق و ادب. و نوشته های دانشگاهی ام بهلول وار و دخوگونه نشان از حماقت عاقلانه و عامدانه داشت درآن فضای خفه ی سال های اول پس از انقلاب فرهنگی.
- از همان بچگی کله ام بوی قرمه سبزی می داد و برای همین هم حتی در ایام عاشقیت و خامی ، دست از سیاست نکشیدم هیچوقت، و تاوانش را هم بارها پرداختم گاه خیلی سخت.
- از85 شروع کردم به خواندن وبلاگ. سیاسی ، شعر، ادبیات ، سینما.
و گودر نازنین چه نقش پررنگی ایفا می کرد در این میان. بشکند دست برچینندگانش که هیچ چیز نتوانست جایگزینش شود تا امروز.
- هنوز طنین صدایش توی گوشم پیچ واپیچ می خورد که : مامان، شما که این قدرعلاقه به ادبیات ونوشتن داشتید و به جبرتاریخی و جورجغرافیایی رشته ی مهندسی خواندید و دور ماندید از ادبیات، بیایید برای تان یک وبلاگ بسازم تا لااقل حرف های ناگفته و دل دل های نانوشته تان را آن جا بنویسید.
- هنوز زنگ صدایش توی گوشم می کوبد که : خانوم ، من با نوشتن شما مشکلی ندارم ، اما با توجه به شناختی که از شما و سرِ پر شرّ و شورتان دارم می خواهم یک قول به من بدهید. لطفا خط قرمزها را رعایت کنید، نگذارید کلاه مان توی هم برود. من دیگر در این سن و سال حوصله ی آوارگی و غربت ندارم، اگر سهمی هم باشد فکر می کنم هر دومان بیش از اندازه مان بهای خیلی چیزها را پرداخته باشیم، و بدین سان 26 فروردین 89 پیرفرزانه در بلاگفا به دنیا آمد.
- لابد اما بر خلاف قول و قرارها، در کنار ناگفته هایم، نانوشته هایی هم نوشته بودم که درهشت ماهگی دهانم را دوختند، و من اسباب کشی کردم به بلاگر. و دوماه بعد ظاهرا دوباره پایم لغزیده بود روی خط قرمزها و بدجوری رفته بود روی اعصاب بعضی ها که حکم تخلیه را دادند دستم و روانه ام کردند به خانه ای با پلاک یک و شدم پیرفرزانه ی یک ، و نه ماه بعدترش برای بارسوم درِخانه ام را گل گرفتند و تیغه کشیدند پنجره هایش را، و یک درجه ارتقا پیدا کردم به پیرفرزانه ی دو، و بالاخره با فیلترشدن کامل بلاگر درایران، خانه بدوشی را گذاشتم کنار ومثل بچه ی آدم نشستم سرِجایم و با همین شرایط موجود سوختم و ساختم پشت حصارهای پیل تن حصربا کلیدی فیل شکن در دست.
و حالا در آستانه ی پنج سالگی، در حالی که گهگاه سرکی هم می کشم به فیس بوک و گوگل پلاس، اما همچنان خانه ی اولم همین جاست و خانه ی آخرم هم، که امیدوارم خانه ی آخرتم نباشد البت.
ممنون از ایمایان عزیز که مرا دعوت کرد به نوشتن از خود و من نیز می خوانم یاران جانی را که با نوشته های شان نفس می کشم لحظه لحظه های مشترکِ امید را .
- پدربزرگ پدری ام مردی بود بسیار دانا ، دنیا دیده ، سرد و گرم چشیده ی روزگار واهل مطالعه. و اولین باری که ترانه ی الا ای پیرفرزانه ی خانم پریسا را در 12 سالگی شنیدم ناخواسته تصویر پدربزرگ آمد مقابل چشم هایم که آن زمان 82 ساله بود با قدی بلند و صورتی تکیده و آبی چشم هایی درعمیق ترین عمق نگاه.
- انقلاب اسلامی که پیروز شد، تابستانش پدربزرگ رفت و پاییزش خانوم پریسا دیگرنشد که بخواند، و این گونه بود که پیر فرزانه ی من برای سال ها از صدا افتاد.
- نوشتن را از زنگ انشای کلاس سوم دبستان شروع کردم ، دوم راهنمایی مطالب ادبی می نوشتم توی دفترچه خاطرات این و آن ، و سوم دبیرستان نوشته هایم به بلوغ سیاسی،اجتماعی رسیده بود در کنار شعر و عشق و ادب. و نوشته های دانشگاهی ام بهلول وار و دخوگونه نشان از حماقت عاقلانه و عامدانه داشت درآن فضای خفه ی سال های اول پس از انقلاب فرهنگی.
- از همان بچگی کله ام بوی قرمه سبزی می داد و برای همین هم حتی در ایام عاشقیت و خامی ، دست از سیاست نکشیدم هیچوقت، و تاوانش را هم بارها پرداختم گاه خیلی سخت.
- از85 شروع کردم به خواندن وبلاگ. سیاسی ، شعر، ادبیات ، سینما.
و گودر نازنین چه نقش پررنگی ایفا می کرد در این میان. بشکند دست برچینندگانش که هیچ چیز نتوانست جایگزینش شود تا امروز.
- هنوز طنین صدایش توی گوشم پیچ واپیچ می خورد که : مامان، شما که این قدرعلاقه به ادبیات ونوشتن داشتید و به جبرتاریخی و جورجغرافیایی رشته ی مهندسی خواندید و دور ماندید از ادبیات، بیایید برای تان یک وبلاگ بسازم تا لااقل حرف های ناگفته و دل دل های نانوشته تان را آن جا بنویسید.
- هنوز زنگ صدایش توی گوشم می کوبد که : خانوم ، من با نوشتن شما مشکلی ندارم ، اما با توجه به شناختی که از شما و سرِ پر شرّ و شورتان دارم می خواهم یک قول به من بدهید. لطفا خط قرمزها را رعایت کنید، نگذارید کلاه مان توی هم برود. من دیگر در این سن و سال حوصله ی آوارگی و غربت ندارم، اگر سهمی هم باشد فکر می کنم هر دومان بیش از اندازه مان بهای خیلی چیزها را پرداخته باشیم، و بدین سان 26 فروردین 89 پیرفرزانه در بلاگفا به دنیا آمد.
- لابد اما بر خلاف قول و قرارها، در کنار ناگفته هایم، نانوشته هایی هم نوشته بودم که درهشت ماهگی دهانم را دوختند، و من اسباب کشی کردم به بلاگر. و دوماه بعد ظاهرا دوباره پایم لغزیده بود روی خط قرمزها و بدجوری رفته بود روی اعصاب بعضی ها که حکم تخلیه را دادند دستم و روانه ام کردند به خانه ای با پلاک یک و شدم پیرفرزانه ی یک ، و نه ماه بعدترش برای بارسوم درِخانه ام را گل گرفتند و تیغه کشیدند پنجره هایش را، و یک درجه ارتقا پیدا کردم به پیرفرزانه ی دو، و بالاخره با فیلترشدن کامل بلاگر درایران، خانه بدوشی را گذاشتم کنار ومثل بچه ی آدم نشستم سرِجایم و با همین شرایط موجود سوختم و ساختم پشت حصارهای پیل تن حصربا کلیدی فیل شکن در دست.
و حالا در آستانه ی پنج سالگی، در حالی که گهگاه سرکی هم می کشم به فیس بوک و گوگل پلاس، اما همچنان خانه ی اولم همین جاست و خانه ی آخرم هم، که امیدوارم خانه ی آخرتم نباشد البت.
ممنون از ایمایان عزیز که مرا دعوت کرد به نوشتن از خود و من نیز می خوانم یاران جانی را که با نوشته های شان نفس می کشم لحظه لحظه های مشترکِ امید را .
رازسربه مهر ، پیاده رو ، زاویه ، تلخ مثل عسل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر