چقدر جای تو زیر این درخت ها خالی ست. درخت
هایی که با دست کوچک باد تمام توت های سرخ را نثار قدم ها می کنند.
توت می خورم و شیرینی یاد تو می دود توی جانم و گونه هایم گل می اندازد از شرم حضور خاطراتت
حتی.
توت می خورم و دلم می رود تا دورهایی که درد را می دواند در تارو پود تنم.
توت می خورم و اشک می سوزاند راه گونه هایم را .
توت می خورم و بغض می خراشد راه گلویم را .
توت می خورم و آه می بندد راه نفس هایم را .
توت می خورم و .....
.....
دیر و دور نیست که سرخی دست های توتی من پاک شود ازهرچه رنگ، اما دیر و دور است ستردن سرخی از دست های خونینی که زمان را نیز یارای زدودن رنگ و ریای ش نیست .
....
به راستی ما تاوان کدامین گناه را این گونه تلخ پرداختیم؟ تقاص کدامین جرم را چنین غمگننانه خندیدیم ؟ ما .....
پ ن : اگر بودی امروز پنجاه و سه ساله می شدی. یعنی نیم قرن و اندی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر