من تازه استخدام شده بودم و خام . و پیرمرد آبدارچی شرکت که سال پایانی خدمتش بود،
سرد و گرم ها چشیده بود و پر از تجربه های
ریز و درشت. به رسم مالوف مهربانی ها می کرد با من و البته در کنارش زیاده گویی ها. یک روز که
برایم چای آورد، گفت: خوب وقتی آمدی خانوم مهندس. این مدیر جدید خوب آدمی ست.
خوب.
و من که هنوز خوب و بد مدیر را تشخیص نمی دادم پرسیدم : حسین آقا، مدیرِ خوب یعنی چه جوری؟
خندید و گفت: لارژ، دست و دل باز. آب از دستش بِچِکه، گدا و ندید بَدید نباشه. رئیس قبلی وقتی آمد بچه های تدارکات یک سری لوازم رومیزی
نو و شیک برایش خریدند و دادند به من. من هم با دقّت و سلیقه، جا چسبی را گذاشتم سمت راستِ میز و کاغذ یادداشت ها را گذاشتم وسط و ماشین منگنه را سمتِ چپ، پانچ و جاسنجاقی و ظرف گیره
های رنگی را هم ردیف کردم کنارِ هم. خلاصه میزی برایش چیدم نگو
و نپرس. بعدازظهر که می خواست برود، صدایم کرد و پرسید : این ها را نمی برند؟
عرضِ ادبی کردم و گفتم: نه آقای رئیس، چرا
ببرند؟ تازه من وقتی می روم تمام درها را قفل می کنم. درِ ورودی هم که نگهبان
دارد.
با تردید گفت : بچه ها کلیدِ اتاق ها را ندارند؟
گفتم : نه آقا، هر کس کلیدِ اتاق خودش را دارد.
بعد هم بچه ها چکار به وسایل روی میز شما دارند.
عصر که رفتم درِ اتاقش را قفل کنم و بروم، دیدم
تمام وسایل روی میز را جمع کرده و با خود برده. و فردایش هم گفت: یک سری از این
وسایل دست دوم از توی انبار برایش بیاورم و بچینم روی میزش.
نمی دانید چه عتیقه ای بود خانوم. روزی که رفت بچه
ها شیرینی پخش کردند. شما خوب موقعی آمدید، خدا خیلی دوست تان داشت. این مدیرِ جدید خیلی دست به خیر است.
و من آن روزها به حکم جوانی شاید وکم تجربگی
لابد،هیچ نمی فهمیدم ازدردش، و ناباورانه می خندیدم به گزافه گویی های
پیرمرد.
و حالا اما، بعد از بیست و چند سال، خوب فهمیده ام که با درد نمی شود خندید به عادات مدیری که
با خود می برد تمام آبرو و حیثیت اش را (+).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر