قبل ترها
وقتی یک سوسک نیمه جان می دیدم به پشت افتاده و درحال دست و پا زدن در یکی از گوشه
کنارهای نمور ساختمان قدیمی شرکت، با نوک کفشم شوتش می کردم یک کنج دور از دید، که
مبادا کسی از همکاران ناغافل ببیند و بترسد و آب توی دلش تکان بخورد.
و
بارها پیش آمده بود که دراثنای این شوت کردن ها ، یک سوسک خوش غیرت ، ناغافل تکانی
به خود داده بود و راست راست ، شروع کرده بود به دویدن و از مرگ حتمی جان به در
بردن ، و من چقدر خوشحال شده بودم از تلنگری که جانی بخشیده بود حتی به یک موجود
نه چندان محبوب.
.
این
روزها، وقتی یک سوسک نیمه جانِ به پشت افتاده می بینم درحال دست و پا زدن، بی تفاوت از کنارش رد می شوم و در دل، با بغضی خشم آلود که تو گویی می خواهد انتقام
عالم و آدم را از همه ی دنیا بگیرد، می گویم: همان بهتر که تاوانش را بپردازند آنهانی که از
هیچ می ترسند و آنانی که بی جهت توی هوا دست و پا می زنند.
نمی
دانم من خیلی بدجنس شده ام یا سوسک ها و همکارانم خیلی بدشانس !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر