۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

لیلی....من....لیلی

مادرهمیشه می گفت : پدر دوست داشت تو را لیلی بنامد، اما خانوم جان نگذاشت ، گفت : لیلی بلاکِش می شود.
نوشته ی عرفان را که می خوانم، چهره ی مادربزرگ در خاطرم می نشیند و لبخند محو و موهای بافته ی حنابسته و باور سرخ اش .
به خود که می نگرم در آینه ، باور ِ نشسته بر سپیدی موهایم در خاطرم تلنگرمی زند که، عاشق ها در هر حال بلاکش می شوند چه نامشان لیلی باشد چه من ....
خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنياي تان مي آورم تا عاشق شويد.
آزمون تان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر.
عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد.

و ليلي کمند خدا را گرفت.....
<<عرفان نظر آهاری>>

۱ نظر:

mahta گفت...

چرا اینطوریه ؟